فضای اجتماعی

فضای اجتماعی

آنچه نوشته ام بیش از هر چیز دیگری درباره من خواهد گفت.

کانال ارتباطی:
kazemian.mehrdad@gmail.com

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «طرح نوشته» ثبت شده است

من تقریبا توی افکار خود غرق می شوم. من امروز تقریبا توی افکار بیخودِ خود غرق می شوم؛ انگار که «بی خود و بی خویشم»؛ بی زمان و بی مکان، بی شکل و بی معنی، «بی مرز و بی حد». بی هوا، قدم از پی قدم؛ می گذرم. خیابان پر از سر و صداست. حرف روی حرف زیاد می آید. سردم می رود، ذهنم به هر کجا می شود؛ گُم می کنم واژه ها را، ترکیب واژه ها را در پستوی ذهنِ خود. آدم هایی که می گذرند، بی خود و بی خویش اند، سخت در خود فسرده، مثل میخی فرو خفته به دیوار، دیواری در هم فرو ریخته از زمین لرزه ای مهیب؛ تنها و رها شده. مثل قایقی تکه تکه در دریاچه ای خشک و مرده؛ «در اسارت جغرافیا»، زخم خورده از بی خردیِ بی خردان، گذشته خراشیده مخدوش آینده تیره مبهم؛ سرد می گیرم؛ بناگاه گُر می شوم. پر از سر و صداست. حرف روی حرف زیاد می آید. گُم می کنم ... می گذرند و وسواس وار داستان هایِ نیمه تمامِ ذهن شان را ناتمام می گذارند و می گذرند ... خیابان پر است از سر و صدای افکاری که می آید و می ماند؛ هیمنه همهمه ای انباشت شده به قامت تاریخ داستان هایِ ناتمامِ ذهنِ آدمیانِ این شهر. آمد و شدِ مدامِ افکارِ مرگبار، عظمتِ سکوت را به سکون پیوند می زند، به رکودِ یک زندگیِ لعنتی. لعنت به آن ها، لعنت به آن ها که گرفتند دیروزمان را که فردایمان را گرفتند؛ امروز را نیز هم. آری، «هم این است جرمشان و سنگینی جرمشان» ...

۲۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۲:۲۰
مهرداد کاظمیان

من دانش آموخته جامعه شناسی هستم. در باب توسعه اجتماعی، مبادی و مبانی توسعه سیاسی و همچنین مناسبات ساختار اداری و نسبت آن با توسعه، چه بسا کتاب می خوانم، کمی سخن می گویم و کمتر از آن می نویسم. این خواندن و گفتن و نوشتن، گهگاه مایه دردسر برای خودم و خانواده ام شده است. همین چند وقت پیش در محیط کارم، به جهت ایده هایی که در سر می پروراندم و به خاطر مبارزه برای جامه عمل پوشاندن به آن ها با مقاومت هایی مواجه شده و گرفتاری هایی برایم پیش آمد. هر آینه، این اولین بار نبود و گمان نمی کنم که آخرین بار باشد. بر این اساس، اطرافیان از جهت شفقت و گاه بیم ها و امیدها، توصیه و اصرار می کنند که یا تنها کتاب بخوانم و یا مهاجرت از میهن. لیکن هر چند که سرخورده و دلخور باشم و خسته، چه کنم که ایران را چه بسیار دوست دارم و دلم برای وطن می ثپد؛ و درست به همین خاطر است که نمی توانم صرفا بخوانم و لب بربندم و قلم غلاف.

***

کار بالا گرفته بود و رئیس یکی از اداره های نظارتی، به همکارانم گفته بود که او اصلا به درد کار اداری نمی خورد و باید اخراج گردد. در این زمان، آن دسته از همکارانم که غالبا از طیف سیاسی مخالف دولت مستقر بوده و خود را تحت ستم می دیدند، با من ابراز همدردی نموده و از کیفیت بالاتر سازمان در زمان مدیریت خود و رفقا سخن می گفتند. آن ها همچنین در صورت در دست گرفتن دوباره امور، سازمانی را بشارت می دادند که بر شایسته گزینی و شایسته پروری، پذیرش نقد و نقادی، فراجناحی بودن، کارایی و کارآمدی، امنیت شغلی، آزادی بیان و ابراز عقیده و ... استوار خواهد بود. روزگاری بدین منوال گذشت. من خسته از خسته گی های انباشته ای که از دوران دانشجویی بر من بار گشته بود، دقیقا از همان زمانی که به خواندن صرف خاتمه دادم، گردش ایّام را سپری می نمودم؛ در حالی که هزاران امید قبلی ویران گشته و در کنج ذهن ام، پستوی خاطره ها، بر هم آوار گردیده بود. نمی دانستم این سراب واهی، این نقش اغواگر بر آب، این گرگ و میش خیال، این اُمید لعنتی! این اُمید لعنتی! این اُمید لعنتی! چه زمانی دست از سر من بر می داشت و یا من دست از سر او. ماه ها از پی ماه ها آمد و رفت. آن ها که نوید بهبود اوضاع داده بودند، بر سر کار آمدند. افسوس! که آنچه آن ها وعده داده بودند نیز نم نمک آب رفت و بر باد رفت؛ چونان که دیگران.

***

پائولو فریره در کتاب آموزش ستمدیدگان می گوید: ساخت فکری ستمدیدگان در نتیجه تضادهای درونی که در آن سنگر گرفته اند، نهاد فکری آنان را شکل داده است. آرمان آنان انسان بودن است، ولی در نظرشان انسان بودن یعنی ستمگر بودن. در این وضع، ستمدیگان نمی توانند انسان جدیدی را تجسم کنند که باید در نتیجه جای سپردن ستمگری به رهایی قدم به عرصه هستی گذارد. بدین ترتیب، بسیار نادر است دهقانی که به عنوان مباشر ارتقای مقام یابد نسبت به رفقای سابق خود (دهقانان دیگر) از مالک فعلی ظالم تر نباشد. در واقع، در نظر فریره ستمدیدگان به دلیل اینکه زمینه دیگری جز ستمگری را تجربه نکرده اند و از تضادهای درونی خود رها نشده اند، پس از به قدرت رسیدن، جایگاه و نقش ستمگر را پذیرا شده و آغاز به کارهایی می کنند که ستمگرانِ دیروز می کردند. آن ها دنیای دیگری را نمی شناسند، فقط دنیای ستمگری را تجربه کرده اند، فقط تفاوت اش در این است که حالا باید خود رأس باشند و دیگران مرئوس.

***

یادم می آید هنگامیکه مامان خاتون پس از حاجی بابا پر کشید و رفت و خانه قدیمی و باغ شان فروخته شد، روح من از کودکی پر کشید و به دنیایی دیگر قدم گذاشت. کاری به این و آن دنیا ندارم، فقط آن لحظه که از «آن» کنده و به «این» پرت شدم گویی مفردترین موجود زمین در برابر تاریخی به شدت جبرگرایانه، به هیچی گرفته شده است. این موقعیت تلخ چندبار برای من اتفاق افتاده، مانند روزی که به سربازی رفتم؛ و هر بار که تکرار شده ترس مرا برای موقعیت تلخ بعدی فزونی بخشیده است. برای همیشه ترس انباشته ای با من است که «مانند خوره روح مرا می خورد»، و آن اینکه در آن دم که طیاره به هوا بر می خیزد و برای همیشه وطن را ترک می گوید، آیا اینبار آنقدر قوی هستم که دوام آورم؟ نمی دانم شاید نه. اما این را خوب می دانم که اگر نتوانم بخوانم، بگویم و بنویسم دیگر نمی توانم به «این» زندگی ادامه دهم. «این» زندگی زیر بار ستم، قطعا مرا زنده زنده به سوی مرگ خواهد کشید.

***

نخستین سفرم

با اسبی آغاز شد

- که در جیبم جای می گرفت-

از اتاق تا بالکن.

سفر کوتاهی بود

اما من دریاها را پشت سر گذاشتم

شهرهای پرستاره را

از ابتدای جهان

تا انتهای جهان رفتم

و این سفر

تنها سفر بی خطر من بود

«رسول یونان»

 

 

۰۹ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۲۰
مهرداد کاظمیان

درست همان دَم که گمان می بری خوشبختی به تو رُخ نموده است و تو را غرقه، نگون بختی نَم نَمک بی آن که ذرّه ای حس اش کنی، سراسر وجودت را مَسخ می کند و بیگانه ای چونان از تو سر بر می آورد که بانگ تو را به عَرش می رساند که تو نه آنی، لکن او با تمامیت خواهی، تمامی تو را در آغوش کشیده است و تو را بدین فرا می خواند که بدان خو کنی. امّا، در آن دَم که تو پنداری در عالم هستی شوربخت ترینی، در دَمادَم لحظه های زندگی کور سو های نور و امید با وقفه هایی کوچک و بزرگ بر تو می تابد، امّا تو چنان شتابزده ای و ناشکیبا و البته زیاده خواه که آن ها را به هیچ انگاری و گذر عُمر را در کنکاشِ هیبتی عظیم و بی بدیل از خوشبختی به بیهودگی و بی ثمری می گذرانی. امّا چه حاصل که زمانی به ارزش کور سو ها و رَمزِگانی مُستترِ از خوشبختی در آن ها پی می بری که از موعود، موعدی گذشته و زمان به تنگ آمده است. تازه می فهمی که همان مکث ها و تأخیرها، ابزار و ادواتِ نسبتیِ ایماء و اشاره برای فهماندن لحظه های نیک بختی و کامیابی، در پیش و پِی و پَس، به تو بوده است؛ امّا دو صد آه و واه و یک هزار افسوس. بدین منوال اند، آنجا که حس می کنی با جمع ترینی (در تضاد با تنها ترین)، دارا ترینی، قدرتمند ترینی، والامقام ترینی، پرمنزلت ترینی و هزاران هزار، «ترینِ» دیگر. 

تجربه های تلخ آدمی را صیقل می زند و خاطره های خوب انسان را جَلا می دهد. امّا آن و این صرفا نمی گذرند، آنگونه که عوام می گویند و اینگونه که خواص تصدیق می نمایند. آن ها زخم می زنند و این ها التیام می بخشند امّا زخم ها کاری ترند و عمیق و ماندگار.      

***

چشمان اش بغض داشت و لبخند. از نگاه او، خشن ترین گره های در هم تافته ی جان من و دریچه ای به روی احساسی فرازمینی، از روحِ زمختِ من گشوده می شد. او با چشم هایش به من نگاه می کرد؛ من نگاهم را می دزدیدم امّا او با هارمونیِ جسم و روح اش نگاه اش را به جان و دل ام رسوخ می داد. در همه حال، باید بین من و او پیوندی ناگسستنی، جسمی و روحی، برقرار می بود. در آستانه شب باید دست های نحیف کوچکم را روی صورت او می گذاشتم تا چشمانم با خفتن مصالحه می نمود. حاضر بودم از تماس با تمامی چیزهای دنیا محروم می شدم امّا دستان ام اتصالی دائمی به صورت اش می یافت. احساس اتصالی دائمی به سرچشمه جوشش آرامش و آسایش و امنیت؛ آن احساسی که به هیچ صورت نوشتنی نیست. درنوردیدن حرف ها، واژه ها و ایماژها برای بیان برخی احساسات و عواطف بی حاصل ترین کار دنیاست و این قطعا یکی از آن هاست. او پناهگاه امن من بود و من گریزگاه وی از غم تنهایی و بی کسی و غربت. می توانید درک کنید، من هم می بایست کمی خود بزرگ بینی می داشته باشم. آن روزها ناآرام بود و عصبی؛ همچنان که هنوز هم. امّا گویی سحری در درونش، نیرویی باوقار و درخور ستایش، آن بخش ناآرام جانش را آرام آرام به کنجِ وجودش رانده و به تظاهرِ به آرامش ترغیب اش می نمود. او هیچگاه به قدرت آرامش دهی و رهایی بخشی خود پی نمی برد یا شاید به آن اذعان نمی نمود. هر چه روزها از پی روزها و سال ها پسِ سال ها گذشت، چونان چشمه ای که رو به خشکی می نهاد، از آن اکسیر بی بدیل خود کاست و بر دیگران عطا نمود. گویی عهدی دیرین با وی بسته بودند که باید متاع آرامش از خود بکاهد و بر دیگران بیفزاید.

***

کَسان اینگونه بودند که در روزهای سردِ برفی، دست به دعا و به دامان اولیاء می شدند که به مکتب و مدرسه نروند و در رختخوابِ لخته لخته شده و چرک گرفته و البته گرم و زیر آن پتوهای سنگین ملحفه دار که مرکزِ ثقلِ نفوذِ خواب بر جان آدمی بود، روزگار بگذرانند تا بالاخره پرتوهای آفتابِ حیات بخش ابرهای سیه و سفید برفی را شرحه شرحه نموده و بر آن فائق آید و شعشعهِ هستی بخش خود را بر سرزمینِ سرد بگستراند. من امّا تمایل و تمنّا داشتم که در آن روزها روانه مدرسه شوم و حتی اگر جارچی در بوق و کرنا می کرد که «آی کَسان بدانید و آگاه باشید که اَلیَوم همه جا تعطیل است و بسته»، چشم و گوشم، همه کور می شد و همه کَر، تا به هر نیرنگی شده از منزل خارج و به دنیای خارق العاده و شگفت انگیز سرزمین پوشیده از برف قدم بگذارم. آن روزها، در روزهای برفی، آدمیزاد می توانست آدم نباشد؛ یعنی می توانست آدمی نباشد که هر روز همی بود. می توانست غَلت بزند، داد بزند، جیغ بکشد، سُر بخورد، آدم برفی درست کند، با لگد آدم برفی دیگران را خراب کند، گلوله برفی پرتاب کند به سمت آشنا و ناآشنا، زنگ در خانه مردم را بزند و فرار کند و هزاران کار درست و غلط دیگر. می توانست گُم شود، بیگانه گردد در شهر، غریب شود با همه کس. من ید طولایی در همه این کارها داشتم. خودم را هلاک می کردم. می کُشتم خودم را و دوباره زنده گی می بخشیدم. این ها مرا آماده می کرد تا برای میعادگاه مهیا گردم. من پس از یک روز گَشت و گُذار بی همتا و بی آدم بودگیِ روزمره، خسته و کوفته و بی رمق به خانه باز می گشتم. کز می کردم کنج اُتاق و پاهای بی حس ام را می فشردم و سلول های پوست ام با شتابی توصیف ناپذیر، گرما جذب می نمود. بخاریِ داغ که بین دیوار و خود، کنجی دنج ساخته بود، بر من داغ می نواخت. بعد همان گونه که جمع شده بودم به حالت افقی در می آمدم و چشمان ام کم کم سنگین و سنگین تر می شد. در خلوتکده ام در برابر خواب ایستادگی می نمودم. چشمان ام بسته بود امّا هنوز با حواس پنجگانه ام، گرگ و میشِ خواب و بیداری را حس می نمودم. تا اینکه چادری روی مرا می گرفت و مرا محسور می ساخت و روح مرا به آزادی، به میلی از رهایی ابدی رهسپار می نمود. صدای قدم های آهسته ای که جهد و کوششی در آن، برای بیدار نکردن من نهفته بود و هنری تام برای گستردن آن بر روی ام، با تلاشی برای بر هم نزدن آن حال خوش من. بوی اش که به مشام ام می رسید دیگر مست می شدم و از خود بی خود و رها. بوی او به چادر اش چسبیده بود حتی اگر با وسواس هزاران بار آن را می سابیدی. این بو برای این بود که مرا دیوانه کند و خواب، و این اوج خوشبختیِ سپید در پیش و پِی و پَس آن مکث ها و تأخیرهای سیاه بود. 

 

زهی

صبحی

که

او

آید

نشیند

بر

سر

بالین

 

تو چشم از خواب بگشایی ببینی شاه شاهانی ...!

«مولانا»

۱۲ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۲۰
مهرداد کاظمیان

در طول امروز برای بار پنجم و در طی چند وقت اخیر شاید برای بار صدم آن انیمیشن کارتونی را دیدی و هر بار، با چنان شور و اشتیاق و تمرکز و دقتی که گویی یک شیدای خوره فیلم یا یک منتقد فیلم های آوانگارد، به نظاره و تماشای یگانه اثر فاخر تاریخ سینمای بشریت نشسته است. هر بار با انگشتِ اشارهِ کوچیکت، در مجاورتِ جایگاهِ امپراتوری ات می کوبی و این افتخار را نصیب ام می کنی تا در جوارت به تماشای این شاهکارِ درخشانِ فرازمینی بنشینم. تمامی ثانیه های تبسم، تعجب، تأثر، تألم، تلذذ و تأمل تو را به یاد خود سپرده ام و می دانم که در آن دم، اگر در بازخوردها با تو همسو نشوم، با نگاهی معصومانه مرا فرا می خوانی به فراخوان حادّ تمامی احساسات و عواطف بشری. نمی دانم که تو با کودکی ات، مرا به سخره گرفته ای یا زندگی را و یا توأمان. امّا می دانم که توأمان، زندگی و دُرشت مردانی خُرده خِرد در صنعا و دمشق و بغداد و نیجریه و سومالی و سودان، کودک و کودکی را به سخره گرفته اند. امّا چه می توانم کرد؟ چه کنم که اینجا که منم، مرا نیز به تمسخر گرفته اند؟ چه کنم که مرا نیز به محاق نشانیده و کشانیده اند؟ می دانی! نم نمک، زمستان دارد به پایان می رسد، امّا انگار برای من دارد آغاز می شود. من دارم ذره به ذره به سردترین نقطه جغرافیایی روحم نزدیک می شوم، سیاه چالی که هر چه در آن فرو می روی تاریک و تاریک تر می شود، سیاه ترین سیاهی ای که در مسیر بی نهایت افتاده است. تن ام به اندازه تمامی تاریخِ انباشتهِ بشر خستگی دارد، تاریخی ترین خسته گیِ خسته ای که دورِ بی پایانِ خسته گی اش را هر روز به رُخِ تمامی کروی های کره زمین می کشد.

امشب، هزارمین هزار و یک شبِ شب هایِ مشرقی را برایت روایت کردم. و تو چنان شیفته و دلداده، همه چَشم بودی و همه گوش که کم حوصله گی و ناشکیبایی مرا مستور داشتی. مرا ببخش که شامگاه فردا، هزار و یکمین قصه تکراری همراه با غصه را برایت واگویه می کنم. راستش، نمی دانم تو به خاطر تسکین رنج و خستگی من، به خاطر فرو نریختن آنچه بدان تظاهر می کنم و نیستم، به خاطر خودت، به خاطر خدا، ادای عطش شنیدن را در می آوری و بدان تظاهر می کنی یا واقعا از این مسخره ترین تکرارِ تکراری ترین قصه های تاریخ لذّت می بری. شاید تمامی اجزاء شنوایی ات در تلاشی ستایش انگیز، شاید تمامی سلول های صورت ات در وحدتی مثال زدنی، در تقلایی وصف ناشدنی، بدان سو می روند تا چهره ای بسازند که از آن عطش می روید و امید. امّا به هر حال، من باید روزی از تو طلب بخشش و مغفرت نمایم؛ من که می دانم، من که می دانستم چه فاجعه و جنایتی در حال رُخ دادن بود. من که می دانم، من که می دانستم این روایت های تکراری و مبتذل چه بر سر روح و جان تو آوار می نمود. «شده ام مانند نقاشی فرشته نو (Angelus Novus)، با چنان چهره ای که گویی هم اینک در شُرف روی برگرداندن از چیزی ام که با خیرگی سرگرم تعمق در آن ام. چشمانم تیره، دهانم باز و بال هایم گشوده است. چهره ام رو به سوی گذشته دارد. به فاجعه ای واحد می نگرم که بی وقفه مخروبه بر مخروبه تلنبار می کند. سر آن دارم که بمانم ... آنچه را که خُرد و خراب گشته است، مرمّت کنم ... امّا طوفانی ... در حال وزیدن است و با چنان خشمی بر بال های من می کوبد که دیگر یارای بستن آن ها را ندارم. این طوفان مرا با نیرویی مقاومت ناپذیر به درون آینده ای می راند که پشت بدان دارم- در حالیکه تلنبار ویرانه ها روبه روی من سر به فلک می کشد» (اقتباس از والتر بنیامین، درباره زبان و تاریخ).

گفته بودند نوبت تو هم فرا می رسد. آن ها در پیوندی نامیمون و نامبارک، زوال و نابودی مرا رقم می زدند؛ کَسانی در قبای عشق، کسانی در لوای نفرت؛ کسانی در هیمنه دوست، کسانی در پیکره دشمن. آن ها بی خبرِ از هم، امّا همگام و همراه، مرا به ویرانه گاه ابدی هیچی و پوچی رهسپار می شدند. من روزی با حیرت و ظن، با تردید و امید بر ویرانه ها نگریستم. بر فراز تلّی از آن ها؛ امّا استوار و پابرجا. سر آن داشتم که بمانم و آنچه را که خُرد و خراب گشته بود مرمّت نمایم. گفته بودند نوبت تو هم فرا می رسد. با آمیزه ای از عشق و نفرت مرا به اجبار به سوی آینده ای نامعلوم روانه کرده اند. من امّا روزی، شاید خیلی دور شاید خیلی دیر، باز می ایستم و بر ویرانه ها بازخواهم گشت. من حتی شده خود را به نابودی کشانم، بر نابودی ها باز خواهم گشت. راستی  نوبت تو هم فرا می رسد. تو چه خواهی کرد؟    

۰۱ اسفند ۹۹ ، ۲۰:۳۶
مهرداد کاظمیان

 

... صد و شصت روز از زادروز مهرسام می گذرد و ما آنچنان به او خو گرفته ایم که انگار روزی نبوده است که نباشد. گویی از ازل تا به ابد، از تبار ما، در دمادم لحظات مان وجود داشته است و حضور. بدین سان، او همهنگام، دیرینه و نوظهور، بر تمام وجوه زندگی ما پرتوئی بی بدیل گسترانیده است. همزیستی با او، پاسداری و مراقبت اش گاه بسیار دشوار و طاقت فرسا و در عین حال شور انگیز و شگفت آور بوده است. گاهی راه گشودن به دنیای کوچک و در عین حال فراخ اش، پیوند خوردن با گنجینه پر رمز و راز کودکی اش و رمزگشائیِ رمزگانِ چیزهایی که بی هیچ بیانی طلب می کند، جان آدم را به لب می رساند؛ تقلایی مدام و بی وقفه که البته رو به ملال نیست. من در این صد و شصت روز نتوانسته ام به سان گذشته کتاب بخوانم، متن بنویسم، در میتینگ های سیاسی و جلسه های بحث و گفتگو شرکت کنم، تئاتر و سینما بروم، فراغت ام را با دوستانم بگذرانم و الخ. اما این ها زیباترین محدودیت ها برای تجربه حس پدری ست. حسی که وقتی می آید، حسِ فرزند بودن خودت را تا اعماق وجودت می ماسد. این روزها، بیش از هر زمان دیگری، قدر پدرم را و مادرم را می دانم و می دانم و می دانم و آئینه حسرت رُخ به رُخ، بر من بازتابیده می شود که چرا عمری را به غفلت گذرانیده و آنگونه که شایسته وجودشان بوده، قدردان و سپاسگزار نبوده ام و آنطور که باید و به وقت آنان را سراغ نگرفته ام. ما واقعیت معیشت و زیست را برای مهرسام فراتر از وُسع و امکان مان و فروتر از ایده آل ها، آرزوها و مطلوب هایمان گسترانیده ایم؛ همانگونه که آنان برای ما گسترانیده بودند. من می باید تجلی آمال تحقق نیافته مادر و پدر می بودم؛ حال او باید، تجلی آمال و آرزوهای چند نسل باشد. هر چند، شاید این خودخواهانه به نظر رسد که آینده ای را برای او ترسیم کرده و بهر اینکه تحقق اش بخشد، بالا و پایین اش کنم اما طرفه اینکه او نیز اگر نخواست، به دیگری انتقال اش دهد!

 

 

این اولین نوروزی ست که مهرسام در کنار ماست و ما آنچنان به او خو گرفته ایم که انگار روزی نبوده است که نباشد.

 

۰۱ فروردين ۹۸ ، ۱۵:۳۳
مهرداد کاظمیان

 

... راستش گاهی آنقدر چیزی خوره ذهنت می شود که می خواهی جایی فریادش زنی، با رهگذری درد و دل کنی، تداعی کنی میل های بی کرانه ات را، پای پوشی به تن کنی و راه بی پایانی را آغاز، مسخ شوی به سنگی، چوبی، برکه ای و یا قطره آبی که فرو می ریزد از گوشه چَشمی. من اما می نویسم. می نویسم و مچاله می کنم و می سپارمش به باد، یا به آبی روان و یا به تاریخ های نانوشتهِ سر به مُهر. گاهی اما هر چه دور اش می کنم، هر چه می رانم اش، می چرخد و می چرخد و باز می گردد سر جای نخستین اش. این داستان هزار و یک شبِ یک ذهنِ مالیخولیایی ست ... . «شاید به تکانه های عصبی یک ذهنِ بی رمق که از تو حرفی، کلامی، پاسخی می خواهد، باید چیزی بیش از کلیشه هایِ نخ نمایِ یک ملت گفت. شاید به محرکی که بر تو فرود می آید و زخمی ات می کند و روح و جانت را می خورد، چیزی بیش از آنچه انتظارش را دارد، باید گفت. و شاید به نقش هایِ ژولیدهِ یک خیال، به آشفتگی های یک شخصیت، به در هم بودگی یک پندار، چیزی جز هیچ نباید گفت». گاهی شاید سکوت مرهمی باشد بر زخمِ زبان هایِ مسلول و آهخته. آری مردم، این است داستان هزار و یک شبِ یک ذهنِ مالیخولیایی... .

(با الهام از یکی از متن های سهند ایرانمهر)

 

 

 

۱۸ دی ۹۷ ، ۱۷:۰۱
مهرداد کاظمیان

 

مهرسام، پسر عزیزم

 

 

در این دم که این سطور را می نویسم، 7 روز از آن لحظه باشکوهی که دیده به جهان گشودی می گذرد و من همچنان هیجان زده و مات و مبهوت ام. تصمیم گرفته بودم بنویسم آنچه بر من گذشت و بر دیگرانی که ثانیه به ثانیه انتظار میلادت را می کشیدند اما ذوق و شوق حضورت، وجودت و بودنت مجالی برای نوشتن باقی نگذاشت. امروز که به ناچار برای مدتی از تو دور شده ام، فرصتی پیدا کرده ام برای نوشتن. نمی دانم گردش روزگار تو را و من را و ما را به کجا خواهد برد اما می توانم امیدوار باشم که شاید روزی این دلنوشته را بخوانی. می دانی این روزها روزمرگی ها، دغدغه ها و گرفتاری ها باعث شده است که کمتر ببینند، بخوانند و تفکر کنند. غم نان و معیشت، پندار را به محاق برده و کمتر کسی پیدا می شود که هنوز وبلاگ بخواند و این خوشبختانه یا بدبختانه اینجا برای من کُنجی فراهم نموده که گاهی، هراز گاهی با خود خلوت کنم. مدتی ست مطالعات خود را بر ادبیات توسعه متمرکز کرده ام. چیزهایی می خوانم، هر کجا که فرصتی باشد، حرف هایی می زنم  و اینجا متن هایی می نویسم.

 

 

می دانی جهان روز به روز رو به انحطاط می رود. سایه جنگ، قحطی و ویرانی گسترانیده می شود. زیست محیط رو به زوال می رود. دنیا جای بدتری می شود برای زیستن، برای بودن. درست در همین لحظه کودکان بسیاری قربانی می شوند، سلاخی می شوند و می میرند و من حالیا از ژرفنای وجود می فهمم که چه فاجعه ایست وقتی کودکی معصومانه چشم از جهان می بندد. این روزها، مام میهن نیز حال و روز خوبی ندارد. حاصل یک عمر زوال عقلانیت، کم خردی و بی تدبیری ما، خود را نمایان ساخته و ثانیه به ثانیه از منزلگاه خوش خط و خال توسعه دور ساخته است. ضعف سیاست گذاری و کیفیت پایین حکمرانی مردم را به خستگی و درماندگی رسانیده است. صاحبان زور و زر و تزویر تن به طرحی نو از اصلاحات اساسی ساختاری نمی دهند و همچنان بر سبک و سیاق پیشین خود پای می فشارند. دقیقا نمی دانم برای چه این چیزها را به تو می گویم؟ اصلا نمی دانم زمانی که تو این ها را می خوانی، جهان چگونه جایی شده است؟ بشر به کجا رسیده است؟ وطن به کدامین سو رفته است؟ ما به عقلانیت روی آورده ایم؟ قدم در راه توسعه گذاشته ایم؟

 

 

واقعا نمی دانم چرا این چیزها را به تو می گویم؟ مهرسام عزیزم، می دانی حدود 13 سال است که بیش و کم فعالیت مدنی و اجتماعی داشته ام و تا به اکنون اینگونه به استیصال و نا امیدی نرسیده بودم. در این 13 سال هیچ گاه آرام و قرار نگرفته و همواره کوشیده بودم تا دنیایی که در آن زندگی می کنم و زندگی می کنند، جای بهتری برای زیستن باشد؛ اما مدتی ست که امیدی برای بهبود در من جاری نبود. من به رخوت و سستی و نومیدی رسیده بودم و حس می کردم هیچ داعیه ای برای ادامه فعالیت وجود ندارد. می دانی آدمی زمانی که امیدش را از دست می دهد، به تحلیل می رود، فرو می ریزد و نابود می شود. گاهی وقت ها چیزهایی در زندگی هست که با تمام وجودت انتظار خواهی کشید تا هر چه زودتر تمام شود. چیزهایی خارج از تو که به جانت رخنه کرده است و جزئی از وجودت شده است. اما درست در همان جایی که کورسوی امیدی رخ می نماید و تو خسته از یک عمر دست و پا زدن حس می کنی دارد تمام می شود، دوباره سر باز می کند و روح و جانت را آشفته می کند. این ایام، روزهای آشفتگی من بود، روزهای خستگی و درماندگی. بسیاری بر من خُرده گرفتند که باید مجدانه تر انتظار آمدنت را می کشیدم. باید از ثانیه به ثانیه دمیده شدن روح در وجودت لذت می بردم و شادی ام را جار می زدم. باید لحظات ورودت به دنیا را ثبت می کردم، فیلم و عکس می گرفتم، فضا را سرشار از جشن و سرور می کردم و کارهایی از این دست. باید دم به دم در آن نه ماهی که در درون ژینا کِز کرده بودی، با تو حرف می زدم، ناز و نوازشت می کردم و می گفتم که دوستت دارم و انتظارت را می کشم. پسر عزیزم، قدر مادرت، ژینای مهربان را بدان. او به تنهایی جور ما را کشید. او مرا فهمید و گذاشت تا خودم با خودم کنار بیایم. مهرسام عزیزم، شاید من این کارها را نکرده باشم یا آنگونه که شایسته وجود تو و مادرت بود تلاش نکردم اما برایم مهم است که تو بدانی من هر آنچه را که در توان داشتم، انجام داده ام. برایم مهم است که بدانی درست از آن زمانی که زاده شدی، امیدی دوباره در دل من زنده شد. من خسته بودم و فرسوده و رنجور اما تو باور کن از زمانی که تو آمدی امیدی در من زبانه کشید تا باز تلاش کنم که دنیا جایی برای بهتر زیستن باشد، برای تو و کودکان زلالی چون تو ...

 

1

۰۹ آبان ۹۷ ، ۲۲:۲۱
مهرداد کاظمیان

این مطلب در کانال تلگرامی انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه فرهنگیان خراسان شمالی منتشر شده است.


همانگونه که قبلا اشاره کرده ام، رویکرد جامعه شناختی من انتقادی ست و معمولا متن هایی که نوشته ام بی رحمانه به ساختارهای ناکارآمد سطح کلان تاخته است. اما در سال 97 تصمیم گرفته بودم در حاشیه این متون و گفتارهای انتقادی، از جریان هایِ ترقی گرایِ سطح خُرد و پرفورمنس هایِ کنشگرانِ توسعه گرا تجلیل و قدردانی نمایم. در همین راستا، چند صباحی ست تصمیم داشتم به گونه ای از هیأت مؤسس و اعضای شورای مرکزی انجمن اسلامی دانشگاه فرهنگیان خراسان شمالی و همچنین برخی از اعضای هیأت تحریریه نشریه پندار که به تازگی فارغ التحصیل شده اند، تقدیر و تشکر نمایم. اما افسوس که در نظام سیاست گذاری مراسم و آیین های دانشگاه جایگاهی نداشته و نتوانستم آنگونه که شایسته بزرگی تلاششان بود، مراسمی درخور برگزار نمایم. تنها کاری که از دستم برمی آید نوشتن است، هر چند می دانم بدون شک درخور بنایی که بنیان گذاشتند، نخواهد بود. بدین طریق، صادقانه و ستایشگرانه از آن ها سپاسگزاری و قدردانی می کنم و امیدوارم راهشان پر رهرو باشد. حال می توانم با جرأت کنشگران راه توسعه بخوانمشان و از آنجا که می دانم دیگر آرام و قرار نخواهند گرفت، چند کلامی برای ادامه راه شان بنگارم.

 

 

 

 

 

***

 

 

 

 

 

هایدیگر در درس گفتارهای های زمستان 1936 در فرایبورگ می گوید: لازمه فرد انقلابی به معنی دقیق کلمه زیر و زبر ساختن نیست، بلکه آن است که در زیر و زبرسازی، آنچه را که تعیین کننده و اساسی است، «آشکار کند» (به نقل از نجف زاده، 1389). با تأسی از انگاره های هایدیگر، معتقدم آنچه در راه نیل به توسعه ضرورتی انکارناپذیر می یابد همین تصریح آن چیزی ست که در زیر و زبرسازی تعیین کننده و اساسی ست. بر این پایه کار کنشگر راه توسعه فراتر از تخریب، تأیید، مثبت گردانی یا منفی نمایی، از رهگذر «تصریح» خواهد بود. او با افراد، اسم ها، عقبه شان، گرایشات سیاسی، چپ و راست، فضاسازی های رسانه ای و چیزهایی از این دست کاری ندارد. رسالت او در پیکره تاریخ جای دارد. او به قضاوت تاریخی حساس است. تبار سلسله علت ها را در تاریخ می کاود، خود در آن زمانِ حالی که به تاریخ خواهد پیوست تأثیرگذار است و نسبت به آینده و آیندگان متعهد خواهد ماند، چه جامعه به او اقبال یابد یا طردش کند. او تنها به مسیر توسعه می اندیشد و بر مبنای آن عمل می کند. بدین سان فی المثل، در فضایی که در آن اعتماد عمومی به شدت کاهش یافته، احساسات جمعی جریحه دار شده، امید به آینده ای روشن و پایدار هر روز به قهقرا رفته و در نتیجه احساس امنیت اقتصادی و معیشتی هر روز افول می نماید، کنشگر راه توسعه به دنبال تصریح مجموعه عوامل و سنخ شناسی ژرفناها ست، هر چند این آشکارسازی تعیین کننده ها و اساسی ها در نظر جامعه ایده آل هایی لوکس و غیرضروری به شمار رود. هنگامی که فساد، حامی پروری و ویژه گزینی فلان مسئولان در سطح کلان آنقدر عینی، آنی و ملموس در دیالوگ های سطح خُرد و زندگی روزمره مردم حضور دارد و نا امیدی را برای تک تک افراد فضای اجتماعی موجه می انگارد، او امیدوارانه به دنبال تصریح آن چیزی ست که اساسی ست. او نیز از مصادیق واقعی فساد رنج خواهد کشید، ناله سرخواهد داد و با همین مردم زندگی خواهد کرد اما همچنان در پی ژرفناها ست، در پی ساختارهایی که کار را بدین جا کشانده است. او می داند در ساختار معیوبِ فساد انگیز مُهره ها هر چند خوب، هر چند انسان، هر چند با سابقه انقلابی گری چندان اهمیتی ندارند. ساختار فساد انگیز یعنی آمادگی برای پذیرا بودن فساد، یعنی هر کس بیاید بالقوه در معرض خطر است. بدین گونه او در پی اصلاحاتِ اساسیِ ساختاری ست به جای اینکه بنشیند، یکی خوب بیاید (از این جناح یا آن جناح) خطا کند، دسته اش را بکوبد، حامیانش را تخریب کند، دسته خود را تأیید کند و بعد منتظر نفر بعدی بماند. او می داند اگر اصلاحات ساختاری صورت پذیرد، مُهره ای هر چند بد، هر چند شر در چنین چارچوبی مُحکم، محکومِ به خوب عمل کردن است. بدین سان، او می تواند مطمئن باشد، فشارهای هر چند تحسین برانگیز شبکه هایِ اجتماعیِ مدنی، اگر از روی اشخاص بد بر روی ساختارهای خراب متمرکز شود، می توان هنوز به آینده امیدوار بود. کنشگر راه توسعه در جستجوی بی پایان راهی ست برای تصریح آنچه اساسی ست و تعیین کننده؛ راهی به رهایی، راهی به زندگی ...

 

 

 

 

 

مهرداد کاظمیان

 

 

شهریورماه یک هزار و سیصد و نود و هفت

 

 

۱۶ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۳۷
مهرداد کاظمیان

 

آن روز صبح، تاریک و روشن بود که بیدار شدم. بوی پاییز می آمد. عینکم روی میز نهارخوری بود. نمی دیدمش اما می توانستم فاصله اش را حس کنم، با تمام وجود. دستم را دور و بر می چرخاندم اما چیزی نبود. یک روتختی سبز، زرد یا شاید آبی، رنگ و رو رفته، شبیه یک نقاشی به سبک کوبیسم آنطرف روی زمین نقش بسته بود اما رمقی نداشتم تا برش دارم و روی خود بیندازم. خودم را جمع کردم تا کمی گرم شوم. پس از آن گرمای جان گداز، این نسیم نسبتا سرد دلچسب بود. اما افسوس که بوی پاییز می داد؛ بوی غم. شروع کردم به تداعیِ طرح هایی نیمه تمام؛ به جملاتی از یک کتاب، به نمایی از یک فیلم، به تصویری از یک آرمانشهر؛ به تکه تکه های طرحی از یک زندگی که باید آرام آرام، صبورانه، با متانت و فروتنی کنار هم چیده می شد. اما انگار دیر شده است، خیلی دیر. لحظه ها گذشته است و من در افکارم غرق شده ام. برخواستم به طرف آئینه رفتم. خطوط چهره ام عمیق تر شده بود. در همین چند هفته موهایی سپید روئیده بود. وقتی ناامیدی و ناتوانی در برابر تمام آنچه دارد اتفاق می افتد با احساساتی چون عشق، نفرت با دردهایی چون درد وطن و غم نان در هم می آمیزد، نابودت می کند. حالا دیگر یکی پیدا شده تا بگوید وقت تو تمام است. اما رسمش نبود اینگونه پایان یابد. کسی باید بیاید و کارهای نیمه تمام تو را تمام کند؛ کسی شاید از جنس تو. کسی شاید تکه ای از وجود تو؛ باید بیاید و تمامش کند. چکه چکه های باران به دریچه اتاق می زند و طرحی نو زاده می شود ...

 

 

 

۲۸ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۳۶
مهرداد کاظمیان

 

... حاجی بابا نذاشت درس بخواند. آری می دانم، تصمیم گیری این زمانی، بر پیکره آگاهی تاریخی آسان است. اما نمی دانم چه چیزی بر آن ها گذشته و این آزارم می دهد. خودش هم لام تا کام نمی گوید. وقتی می خواهد با نتیجه های حاجی ارتباط برقرار کند و قربان صدقه شان برود نمی شود. آن ها می زنند زیر خنده و کلی ذوق می کنند. او هم با آن ها می خندد اما ما می فهمیم که کمی دلخور می شود. شاید یاد خاطرات گذشته می افتد. وقتی دلخور می شود، دلسوزی نمی خواهد. اصلا از دلسوزی متنفر است. ما می مانیم با چشم های کردی اش که حالت قبل از گریه به خود می گیرد. این حالتش نوعی سحر دارد. با این که بارها اتفاق می افتد اما واقعا کسی نمی داند باید چکار کند. هیچ کس به هیچ کس نگاه نمی کند. آدم در کار حاجی می ماند. حاجی بابا حتی نذاشت زندگی کند. خیلی زود شوهرش داد فرستادش به غریبی. حس عجیبی بوده است زندگی در بین کسانی که زبانش را نمی فهمیده اند. حتی آن زمان نمی توانسته با شوهرش به درستی صحبت کند. شاید حالا که سعی می کند فارسی بگوید تا با نتیجه های حاجی ارتباط برقرار کند و باز ناخواسته کلمات کردی را با آن قاطی می کند یاد همان روزها می افتد و ما مسحور می مانیم از کار روزگار ...

 

 

 

 

 

این متن بخشی از نوشتاری ست که من از تجربه زندگی یکی از خویشاوندانم که به واسطه ازدواج زودهنگام به یک روستای ترک زبان مهاجرت کرده، برای یک تمرین کلاسی در دوره کارشناسی نوشته بودم. او بسیار برای من از شوق و علاقه اش به نوشتن روایت می کرد و از اینکه چگونه زمانی که در اوج غربت نمی توانسته با کسی سخن بگوید و ارتباط برقرار کند، به ناگزیر نانوشته هایش را نقاشی می کرده است. من زمانی که دانش آموز بودم، کتاب های زیادی برای او قرائت کرده ام و به اصرار او داستان هایی نیز برایش نوشته و با صدای بلند خوانده ام. بی شک، او و پدرم مؤثرترین آدم هایی بوده اند که مرا با خواندن و نوشتن مأنوس ساخته اند. او هیچگاه نتوانست بخواند یا بنویسد اما توانست در من اشتیاقی به وجود آورد بی همتا؛ در من و دو فرزندش که حالا معلم اند، یکی معلم ابتدائی و یکی معلم دانشگاه.

 

 

همین چند روز پیش، زمانی که مریم عفتی برایم چند فایل صوتی از تجربه سفرش به مناطق دورافتاده سیستان و کردستان فرستاد، به ناگاه به یاد او افتادم و غربت اش. تعمدا مریم را استاد، خانم دکتر، همکار، دوست و ... نمی نامم. چرا که او اکنون منش اش در هیچ کدام از این القاب نمی گنجد. باخبر شدم، چند وقتی ست، راه می افتد و به روستاهای دورافتاده می رود. برای بچه ها کتاب می برد، کتابخانه برپا می کند، قصه می خواند و تلاش می کند شوق شان را به خواندن، شنیدن و نوشتن تثبیت سازد. همچنین، سعی می کند موانعی را که بر سر راه تحصیل آنان وجود دارد، تا حدی مرتفع گرداند. با او همراه شویم. شاید کسی همین لحظه اشتیاقی نهفته دارد. یک شوقِ به تعلیق درآمده برای شنیدن، خواندن و نوشتن. شاید کسی منتظر او باشد. منتظر ما باشد ...

 

 

***

 

 

 

 

 

می توانید کمک های نقدی خود را به شماره کارت

 

 

6037991499486086

 

 

نزد بانک ملی و به نام محمد جهانفر، دبیر «کانون خیریه همای مهر» واریز نمائید.

 

 

همچنین جهت کسب اطلاعات بیشتر از برنامه فوق، می توانید با آی دی تلگرامی ذیل در ارتباط باشید.

 

 

@mohammad_j21

 

 

#کانون_خیریه_همای_مهر‌

 

 

@kheyriye_homayemehr_cfu

 

 

 

۲۲ اسفند ۹۶ ، ۱۰:۵۳
مهرداد کاظمیان