فضای اجتماعی

فضای اجتماعی

آنچه نوشته ام بیش از هر چیز دیگری درباره من خواهد گفت.

کانال ارتباطی:
kazemian.mehrdad@gmail.com

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ضعف ساختاری و نهادی» ثبت شده است

من دانش آموخته جامعه شناسی هستم. در باب توسعه اجتماعی، مبادی و مبانی توسعه سیاسی و همچنین مناسبات ساختار اداری و نسبت آن با توسعه، چه بسا کتاب می خوانم، کمی سخن می گویم و کمتر از آن می نویسم. این خواندن و گفتن و نوشتن، گهگاه مایه دردسر برای خودم و خانواده ام شده است. همین چند وقت پیش در محیط کارم، به جهت ایده هایی که در سر می پروراندم و به خاطر مبارزه برای جامه عمل پوشاندن به آن ها با مقاومت هایی مواجه شده و گرفتاری هایی برایم پیش آمد. هر آینه، این اولین بار نبود و گمان نمی کنم که آخرین بار باشد. بر این اساس، اطرافیان از جهت شفقت و گاه بیم ها و امیدها، توصیه و اصرار می کنند که یا تنها کتاب بخوانم و یا مهاجرت از میهن. لیکن هر چند که سرخورده و دلخور باشم و خسته، چه کنم که ایران را چه بسیار دوست دارم و دلم برای وطن می ثپد؛ و درست به همین خاطر است که نمی توانم صرفا بخوانم و لب بربندم و قلم غلاف.

***

کار بالا گرفته بود و رئیس یکی از اداره های نظارتی، به همکارانم گفته بود که او اصلا به درد کار اداری نمی خورد و باید اخراج گردد. در این زمان، آن دسته از همکارانم که غالبا از طیف سیاسی مخالف دولت مستقر بوده و خود را تحت ستم می دیدند، با من ابراز همدردی نموده و از کیفیت بالاتر سازمان در زمان مدیریت خود و رفقا سخن می گفتند. آن ها همچنین در صورت در دست گرفتن دوباره امور، سازمانی را بشارت می دادند که بر شایسته گزینی و شایسته پروری، پذیرش نقد و نقادی، فراجناحی بودن، کارایی و کارآمدی، امنیت شغلی، آزادی بیان و ابراز عقیده و ... استوار خواهد بود. روزگاری بدین منوال گذشت. من خسته از خسته گی های انباشته ای که از دوران دانشجویی بر من بار گشته بود، دقیقا از همان زمانی که به خواندن صرف خاتمه دادم، گردش ایّام را سپری می نمودم؛ در حالی که هزاران امید قبلی ویران گشته و در کنج ذهن ام، پستوی خاطره ها، بر هم آوار گردیده بود. نمی دانستم این سراب واهی، این نقش اغواگر بر آب، این گرگ و میش خیال، این اُمید لعنتی! این اُمید لعنتی! این اُمید لعنتی! چه زمانی دست از سر من بر می داشت و یا من دست از سر او. ماه ها از پی ماه ها آمد و رفت. آن ها که نوید بهبود اوضاع داده بودند، بر سر کار آمدند. افسوس! که آنچه آن ها وعده داده بودند نیز نم نمک آب رفت و بر باد رفت؛ چونان که دیگران.

***

پائولو فریره در کتاب آموزش ستمدیدگان می گوید: ساخت فکری ستمدیدگان در نتیجه تضادهای درونی که در آن سنگر گرفته اند، نهاد فکری آنان را شکل داده است. آرمان آنان انسان بودن است، ولی در نظرشان انسان بودن یعنی ستمگر بودن. در این وضع، ستمدیگان نمی توانند انسان جدیدی را تجسم کنند که باید در نتیجه جای سپردن ستمگری به رهایی قدم به عرصه هستی گذارد. بدین ترتیب، بسیار نادر است دهقانی که به عنوان مباشر ارتقای مقام یابد نسبت به رفقای سابق خود (دهقانان دیگر) از مالک فعلی ظالم تر نباشد. در واقع، در نظر فریره ستمدیدگان به دلیل اینکه زمینه دیگری جز ستمگری را تجربه نکرده اند و از تضادهای درونی خود رها نشده اند، پس از به قدرت رسیدن، جایگاه و نقش ستمگر را پذیرا شده و آغاز به کارهایی می کنند که ستمگرانِ دیروز می کردند. آن ها دنیای دیگری را نمی شناسند، فقط دنیای ستمگری را تجربه کرده اند، فقط تفاوت اش در این است که حالا باید خود رأس باشند و دیگران مرئوس.

***

یادم می آید هنگامیکه مامان خاتون پس از حاجی بابا پر کشید و رفت و خانه قدیمی و باغ شان فروخته شد، روح من از کودکی پر کشید و به دنیایی دیگر قدم گذاشت. کاری به این و آن دنیا ندارم، فقط آن لحظه که از «آن» کنده و به «این» پرت شدم گویی مفردترین موجود زمین در برابر تاریخی به شدت جبرگرایانه، به هیچی گرفته شده است. این موقعیت تلخ چندبار برای من اتفاق افتاده، مانند روزی که به سربازی رفتم؛ و هر بار که تکرار شده ترس مرا برای موقعیت تلخ بعدی فزونی بخشیده است. برای همیشه ترس انباشته ای با من است که «مانند خوره روح مرا می خورد»، و آن اینکه در آن دم که طیاره به هوا بر می خیزد و برای همیشه وطن را ترک می گوید، آیا اینبار آنقدر قوی هستم که دوام آورم؟ نمی دانم شاید نه. اما این را خوب می دانم که اگر نتوانم بخوانم، بگویم و بنویسم دیگر نمی توانم به «این» زندگی ادامه دهم. «این» زندگی زیر بار ستم، قطعا مرا زنده زنده به سوی مرگ خواهد کشید.

***

نخستین سفرم

با اسبی آغاز شد

- که در جیبم جای می گرفت-

از اتاق تا بالکن.

سفر کوتاهی بود

اما من دریاها را پشت سر گذاشتم

شهرهای پرستاره را

از ابتدای جهان

تا انتهای جهان رفتم

و این سفر

تنها سفر بی خطر من بود

«رسول یونان»

 

 

۰۹ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۲۰
مهرداد کاظمیان

 

انسان امروزی تقریبا یک سوم از زمان زندگی روزمره خود را در محیط کار می گذراند. اگر ذهن مشغولی های پس از آن را نیز در نظر بگیریم، بخش قابل توجهی از حیات ما به فضای کار و حواشی پیرامون آن پیوند می خورد. بدین ترتیب، محیط کاری هر فرد، عرصه ای مهم و غیرقابل انکار از زندگی او را شکل می دهد. از طرفی دیگر، روابط و ساختار حاکم بر فضای کاری سازمان ها و ادارات دولتی، بنگاه های خصوصی، تعاونی ها، شرکت ها، مؤسسات و ...، سطح توسعه یافتگی فرهنگی، اجتماعی و سیاسی یک کشور را بازنمایی می کند. بنابراین، بررسی آسیب شناسانه روابط و ساختار حاکم بر فضای کاری، نظام منافع و مناسبات نفوذ و قدرت در سیستم بوروکراسی می تواند برای ادبیات توسعه کشور راهگشا باشد. این متن نمونه ای تحلیلی می باشد و بر سازمان یا ارگانی خاص انطباق کامل ندارد، بل، تنها وجهی از وجوه و دریچه ای از دریچه های گشوده بر این عرصه را با نگاهی بر آراء هانا آرنت، فیلسوف آلمانی کنکاش می نماید.

 

 

هانا آرنت احساسی نوستالژیک به جهان باستان داشت، آنجا که انسان می توانست آزادانه در حوزه عمومی فعالیت کند و یگانگی و کثرت خویش را تبلور بخشد. از این رو، آرنت آسیب شناس تمدن مدرن اروپایی است. او با نقد لیبرالیسم و سوژه محوری تمدن غربی به دنبال یک آرمانشهر بود. پرسش و دغدغه اصلی آرنت، وضعیت و هستار انسان است. انسان آرنتی، انسانی «عمل ورز» است تا «نظرورز». او انسان را حیوان عمل ورزی می داند که در جهان، هستن را تجربه می کند. در اندیشه آرنت، پراکسیس مقدم بر تئوری یا طرح می شود و آرنت دلبسته به حیات فعال تلاش می کند آن را در مقابل حیات نظری و تأملی زنده کند.

 

 

هانا آرنت سه وجه فعالیت بشر را از هم تمیز داده، که عبارتند از: زحمت یا تقلا (Labor)، کار (Work) و عمل (Action).  

 

 

·        زحمت تمامی کنش هایی را شامل می شود که انسان برای دوام و تداوم بقای خویش انجام می دهد و به تمامی تابع ضروریات و نیازهای زیستی انسان است. آرنت انسان را در این وضعیت، «حیوان تلاشگر» می نامد که همانند حیوانات تابع ضرورت است. در زحمت هدف چیزی جز رسیدن به آسایش و آرامش زیستی نیست. زحمت فعالیتی معنابخش نیست بلکه کنشی است معطوف به جسم و جان و بر این اساس تنها مختص انسان نیست چرا که حیوانات هم تغذیه و تولید مثل می کنند. زحمت ترکیبی از ضرورت و بیهودگی است و دور فاسد تولید و مصرف در آن تکرار می شود.

 

 

·        پس از زحمت و در مرتبتی بالاتر، آرنت کار را قرار می دهد که در آن نیز نسبتی با طبیعت قرار دارد. در کار انسان مواد اولیه و ماده خام مورد نیاز خود را از جهان پیرامون خویش أخذ می کند و با صرف ذوق و خلاقیت و دستکاری در آن، شیء جدیدی تولید می کند که از حیث صورت و ماده از طبیعت اولیه آن متفاوت است. آرنت برای تمایز این نوع فعالیت از دیگر صور کنش انسانی، از اصطلاح «انسان سازنده» بهره می جوید. حاصل کار انسان به این معنا وسایل، ابزارها، صنایع، تکنولوژی، آثار هنری و ... است؛ یعنی چیزهایی که بر طبیعت افزوده می شود. بدین سان، آدمی با کار و کوشش از طبیعت خارج می شود و جهانی انسانی می سازد. بنابراین، کار را می توان فعالیت تمدن ساز بشری تعریف کرد.

 

 

·        آرنت، عمل را عالی ترین نوع فعالیت انسان می دانست. به عقیده وی عمل وجوهی تجربی از زندگی آدمی را در بر می گیرد که با آزادی در ارتباط است و در عمل است که انسان ها خود را به منزله افرادی بی همتا آشکار می سازند. عمل تنها فعالیتی است که مستقیما میان انسان ها جاری است، بدون آن که اشیاء یا مواد در آن دخیل باشند.

 

 

***

 

 

در قلمرو زحمت یا تقلا، هدف رفع نیازهای زیستی، زنده بودن و یک نوع آسایش اولیه زیستی است. تقلا و زحمت از دیدگاه آرنت آغاز و پایان ندارد، یک نوع فعالیت تکراری است. انسان ها در این قلمرو مانند حیوانات تابع ضرورت های زیستی یا طبیعی هستند. شاید به همین دلیل، دیدن صحنه آشغال گردی یک انسان برای ما تأثر برانگیز است؛ انسانی که در میان آشغال ها به دنبال رفع ابتدایی ترین نیاز زیستی خود می باشد. همه ما نسبتا بیش و کم در این قلمرو بوده و هستیم. انسان در قلمرو زحمت پوچ، بی دنیا و بدون قصه است. انسانی که در سطح خورد و خوراک، خواب، لباس، مسکن، پوشاک، کرایه منزل و مانند این ها نگه داشته شود، به یک موجود بیهوده مبدل گشته و دیگر یک انسان نیست بلکه در این قامت تبدیل به یک حیوان خواهد شد. بدین ترتیب، آرنت با تأکید بر عنصر خلاقیت، انسان را وارد قلمرو والاترِ کار می کند. در قلمرو کار هم آغاز وجود دارد و هم پایان. در حالی که محصولات زحمت ناپایدار هستند و زوال می یابند، محصولات کار دارای عمر و دوام بیشتری هستند و اگر چه زحمت با درد و رنج همراه است، در کار نوعی خرسندی و احساس رضایت وجود دارد. اما در عصر مدرنیته امروزی که به سلطه ماشین بر انسان رسیده است، در واقعیت چیزی به اسم کار را به ندرت می توان یافت. و دلیل آن این است که دیگر تفکر خلاقی وجود نداشته و انسان ها صرفا دکمه ها را فشار می دهند. آرنت معتقد است، دنیای مدرن انسان های بیشتری را در قلمرو تقلا و زحمت فرو برده و این همان چیزی ست که گابریل مارسل آن را آفت جهان مدرن می دانست. آفت جهان مدرن بدین معناست که ما در جهان مدرن دائما در حال از دست دادن انسان بودگی خود هستیم. به اعتقاد آرنت فقط در مرحله عمل است که می توانیم بفهمیم انسان بودن به چه معناست. عمل به معنی قصه گویی و سیاست ورزی ست. قلمرو عمل، همان قلمرو سیاست است که ما را تبدیل به انسان قصه گو می کند. عملِ سیاسیِ آزاد همیشه با دو چیز رابطه داشته است: یکی تولد و دیگری مرگ. وقتی انسانی در جهان متولد می شود، یعنی قصه تازه ای در حال خلق شدن است. تولد هر کودک یعنی آغازگری. به عنوان مثال، می توان پرسید، چرا در عصر حضرت موسی به دنبال کودکی می گشتند که گفته می شد شاید پادشاه شود؟ و دستور دادند آن کودک را پیدا کرده و بکشند؟ به دلیل اینکه تولد هر انسان به معنای این است که یک قصه گو متولد شده است و به همین دلیل است که حاکمان از کودکان می ترسیدند؛ در واقع، حاکمان از انسان های آغازگر می ترسیدند. از انسان هایی که می خواهند راه تازه ای نشان دهند. از انسان هایی که حرف تازه ای دارند. بدین صورت است که آرنت می گوید سیاست را پیش آدم هایی پیدا کنید که آغازگر هستند. از دیدگاه آرنت عمل یعنی آغازگری که پیوندی جدی با آزادی دارد. انسان های آغازگر، انسان هایی هستند که آزادند. انسان هایی هستند که آغاز دارند اما پایان ندارند و کنترلی بر اندیشه آن ها نیست. و اما عمل و سیاست همچنان در پیوند با مرگ است. زیرا آرنت معتقد بود، انسانی که بر این آگاه است که می میرد، باید به سراغ راه حلی رود که یونانی ها برای مردن داشتند: جاودانه شدن. و این جاودانگی با شعر گفتن با قصه گفتن و با خلق محصولات تازه رخ می دهد. به همین دلیل، قلمرو سیاست و قصه گویی بر عکس زحمت و کار است: آغاز دارد اما پایان ندارد.

 

 

***

 

 

سیاست گذاری های دولت در سال های اخیر، عملا کارکنان را بیش از پیش در قلمرو زحمت و تقلا فرو برده است. آئین نامه های مربوط به استخدام افراد به صورت قراردادی، پیمانی، آزمایشی و ... و تحت الشعاع قرار دادن امنیت شغلی آنان و همچنین قدرت گرفتن اداره های نظارتی از یک سو و به نابودی کشاندن انجمن های صنفی و سندیکاهای کارگری از دیگر سو به این وضعیت دامن زده است. همه ما در واقع آشغالگردهایی شده ایم که صرفا به دنبال رفع نیازهای زیستی اولیه خود هستیم، با این تفاوت که کت و شلوار به تن می کنیم و با پرستیژ و ظاهر فریبنده تری در قلمرو زحمت دست و پا می زنیم؛ اما باطن یک چیز است: انسان هایی که تنها برای رفع ابتدایی ترین نیازهای زیستی تقلا می کنند و باید دهان شان را ببندند تا از این حق خود نیز محروم نشوند. این آدم ها در بدو ورود گزینش می شوند تا مبادا انسان های قصه گو وارد ساختار شوند. و اگر احیانا تعدادی از این مرحله عبور کرده و وارد سیستم شدند، اداره های نظارتی کاملا آماده اند تا هرگونه آغازگری و قصه گویی را در نطفه خفه کنند. هر کس که دهانش را ببندد، قصه ای روایت نکند و آغازگری نداشته باشد به راحتی رسمی شده، ارتقاء پیدا می کند و در ساختار بالا و بالاتر می رود. اما آن ها که خلاقیت داشته، حرف تازه ای برای گفتن دارند و آمده اند تا روایت گری خود را آغاز کنند، به تدریج منزوی شده و از سیستم حذف می شوند. این موضوع به کارکنان ختم نمی شود بلکه دامان استادان دانشگاه، معلمان، کارگران و افراد شاغل در بخش خصوصی را نیز به سوی خود کشیده است. دیگر کسی قصه نمی گوید، دیگر کسی آغازگری نمی کند، دیگر کسی طرحی در نمی اندازد. همگی در تقلا و زحمت فرو رفته ایم و کارهای تکراری روزمره را به پیش می بریم. همانگونه که هانا آرنت می گوید، «عصر مدرن، عصر جامعه توده ای ست که در آن جامعه به مفهوم جدید آن ظهور خواهد کرد و حیوان تقلا کننده بر انسان صاحب اندیشه و کنش پیروز خواهد شد. از سوی دیگر مدرنیته عصر اراده بوروکراسی و ظهور توتالیتاریسم، خشونت و ارعاب است. وی معتقد است که مدرنیته فضای عمومی کنش و سخن را به نفع دنیای خصوصی و منافع خصوصی نادیده انگاشته است. مدرنیته عصر زوال انسان به عنوان حیوان سیاسی است، عصر نابودی سیاست و عمل و عصر نابودی تکثر و آزادی است».

 

 

 

 

 

پی نوشت:

 

 

چندی پیش یکی از انسان های قصه گو از سیستم اداری یکی از سازمان های دولتی خارج شد. این متن را تقدیم می کنم به آزادگی منش او. شاید روزی بتوانم قصه او را بازگو کنم. به امید آن روز.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

منابع:

 

 

Villa, Dana, (2000), HANNAH A RENT, Cambrige up, Londan

 

 

آرنت، هانا، انقلاب، ترجمه فولادوند، تهران (۱۳۶۱)

 

 

انصاری، منصور، هانا آرنت ونقد فلسفه سیاسی، تهران (۱۳۷۹)

 

 

احمدی، بابک، هایدگر و تاریخ هستی، تهران (۱۳۸۱)

 

 

بردشا، لی، هانا آرنت، ترجمه دیهیمی، تهران (۱۳۸۰)

 

 

فولادوند، عزت الله، خرد در سیاست، تهران، (۱۳۷۷)

 

 

سخنرانی دکتر مصطفی مهرآئین (1398) به مناسبت روز کارگر.

 

 

 

 

 

 

 

 

۰۱ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۴۵
مهرداد کاظمیان

 

«بنا به اندیشه سیاسی اسلاوی ژیژک، حکومت های ایدئولوژیک دو گونه دشمن دارند: یکی کسانی که ایدئولوژی را خیلی جدی می گیرند و معتقدند باید صفر تا صد آن را رعایت کرد و دوم گروهی که کاملا ایدئولوژی را رد می کنند و به مخالفت مستقیم با آن می پردازند. حکومت های ایدئولوژیک کسانی را دوست دارند که در میانه قرار می گیرند. کسانی که ایدئولوژی را به طور جدی اجرا نمی کنند و در مخالفت با آن هم خیلی جدی نیستند». من می خواهم با تأسی از این مقوله از اندیشه سیاسی ژیژک، بخشی از ساختار اداری کشور را تحلیل نمایم. هر آینه، پر واضح است که این یک نمونه تحلیلی خواهد بود و شاید بر هر ساختاری کاملا منطبق نیفتد.

 

اگر مجموعه قوانین، قواعد و مقررات اداری را به مثابه ایدئولوژی در انگاره های ژیژک در نظر بگیریم، ساختاری سازمانی که بر پایه ای غیر از شایسته سالاری و شایسته گزینی بنا نهاده شده باشد، دو گونه دشمن خواهد داشت: اول، کسانی که قوانین و مقررات را بسیار جدی می گیرند و بر اجرای تام و تمام آن تأکید دارند. و این بدین دلیل است که اگر قوانین خیلی جدی گرفته شود، مشروعیت ساختار فعلی زیر سوال خواهد رفت و بنابراین آئین نامه ها و مقررات باید وجود داشته باشد اما کسی نباید تا بدین حد آن ها را به جدّ پیگیری نماید. آن ها صرفا زینت بخش سیستم هستند و مایه اعمال قدرت و نه بر علیه قدرت. این ها کسانی هستند که در هر حوزه به دنبال اجرای کامل قوانین و مقررات بوده و معتقدند تمامی ارکان ساختار باید در برابر قوانین و مقررات پاسخگو باشند. در حالی که چنین سیستمی اینگونه جدی گرفتن کامل را نخواهد پذیرفت. دوم، کسانی که قوانین و مقررات و نظم موجود را تماما رد می کنند. و این بدین دلیل است که در اینصورت موجودیت ساختار فعلی زیر سوال خواهد رفت و همچنین موجودیت قدرتی که به وسیله انتخابِ گزینشیِ مقررات، اعمال می گردد. اینها کسانی هستند که مثلا فکر می کنند اگر ساختار بر قوانین و مقررات انطباق کامل ندارد، آن ها نیز می توانند سر وقت سر کار نیایند، نامه های اداری را پاسخ نگویند، در جلسات حضور نیابند، در ساعات اداری امور غیر اداری خود را پیگیری نمایند و ... . در حالی که ساختار نادیده گرفتن تام و تمام را نیز تاب نمی آورد.

 

بدین ترتیب است که ساختارهای اداریِ ویژه پرور و حامی گزین، میان مایگان را خواهند پسندید. انسان های میانه ای که هر جا ساختار بخواهد قوانین و مقررات را جدی گرفته و هر کجا ساختار تشخیص دهد، از جدی گرفتن آن ها صرف نظر می کنند. میان مایگان در ساختار اداری به تجربه می آموزند که چگونه در هر مهلکه ای راه میانه را جستجو کرده و بیابند. آن ها به تدریج خواهند آموخت که چگونه می توان نان را به نرخ روز خورد. بنابراین، توسعه اداری و در نتیجه توسعه کشور دو دشمن اساسی خواهد داشت: اول بی مایگان (کسانی که قوانین و مقررات را کلا جدی نمی گیرند) و دوم میان مایگان.

 

 

 

پی نوشت:

این متن با الهام از تحلیل مصطفی مهرآیین نوشته شده است.

 

 

 

۲۴ اسفند ۹۷ ، ۱۳:۰۵
مهرداد کاظمیان

این مطلب در کانال تلگرامی انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه فرهنگیان خراسان شمالی منتشر شده است.


همانگونه که قبلا اشاره کرده ام، رویکرد جامعه شناختی من انتقادی ست و معمولا متن هایی که نوشته ام بی رحمانه به ساختارهای ناکارآمد سطح کلان تاخته است. اما در سال 97 تصمیم گرفته بودم در حاشیه این متون و گفتارهای انتقادی، از جریان هایِ ترقی گرایِ سطح خُرد و پرفورمنس هایِ کنشگرانِ توسعه گرا تجلیل و قدردانی نمایم. در همین راستا، چند صباحی ست تصمیم داشتم به گونه ای از هیأت مؤسس و اعضای شورای مرکزی انجمن اسلامی دانشگاه فرهنگیان خراسان شمالی و همچنین برخی از اعضای هیأت تحریریه نشریه پندار که به تازگی فارغ التحصیل شده اند، تقدیر و تشکر نمایم. اما افسوس که در نظام سیاست گذاری مراسم و آیین های دانشگاه جایگاهی نداشته و نتوانستم آنگونه که شایسته بزرگی تلاششان بود، مراسمی درخور برگزار نمایم. تنها کاری که از دستم برمی آید نوشتن است، هر چند می دانم بدون شک درخور بنایی که بنیان گذاشتند، نخواهد بود. بدین طریق، صادقانه و ستایشگرانه از آن ها سپاسگزاری و قدردانی می کنم و امیدوارم راهشان پر رهرو باشد. حال می توانم با جرأت کنشگران راه توسعه بخوانمشان و از آنجا که می دانم دیگر آرام و قرار نخواهند گرفت، چند کلامی برای ادامه راه شان بنگارم.

 

 

 

 

 

***

 

 

 

 

 

هایدیگر در درس گفتارهای های زمستان 1936 در فرایبورگ می گوید: لازمه فرد انقلابی به معنی دقیق کلمه زیر و زبر ساختن نیست، بلکه آن است که در زیر و زبرسازی، آنچه را که تعیین کننده و اساسی است، «آشکار کند» (به نقل از نجف زاده، 1389). با تأسی از انگاره های هایدیگر، معتقدم آنچه در راه نیل به توسعه ضرورتی انکارناپذیر می یابد همین تصریح آن چیزی ست که در زیر و زبرسازی تعیین کننده و اساسی ست. بر این پایه کار کنشگر راه توسعه فراتر از تخریب، تأیید، مثبت گردانی یا منفی نمایی، از رهگذر «تصریح» خواهد بود. او با افراد، اسم ها، عقبه شان، گرایشات سیاسی، چپ و راست، فضاسازی های رسانه ای و چیزهایی از این دست کاری ندارد. رسالت او در پیکره تاریخ جای دارد. او به قضاوت تاریخی حساس است. تبار سلسله علت ها را در تاریخ می کاود، خود در آن زمانِ حالی که به تاریخ خواهد پیوست تأثیرگذار است و نسبت به آینده و آیندگان متعهد خواهد ماند، چه جامعه به او اقبال یابد یا طردش کند. او تنها به مسیر توسعه می اندیشد و بر مبنای آن عمل می کند. بدین سان فی المثل، در فضایی که در آن اعتماد عمومی به شدت کاهش یافته، احساسات جمعی جریحه دار شده، امید به آینده ای روشن و پایدار هر روز به قهقرا رفته و در نتیجه احساس امنیت اقتصادی و معیشتی هر روز افول می نماید، کنشگر راه توسعه به دنبال تصریح مجموعه عوامل و سنخ شناسی ژرفناها ست، هر چند این آشکارسازی تعیین کننده ها و اساسی ها در نظر جامعه ایده آل هایی لوکس و غیرضروری به شمار رود. هنگامی که فساد، حامی پروری و ویژه گزینی فلان مسئولان در سطح کلان آنقدر عینی، آنی و ملموس در دیالوگ های سطح خُرد و زندگی روزمره مردم حضور دارد و نا امیدی را برای تک تک افراد فضای اجتماعی موجه می انگارد، او امیدوارانه به دنبال تصریح آن چیزی ست که اساسی ست. او نیز از مصادیق واقعی فساد رنج خواهد کشید، ناله سرخواهد داد و با همین مردم زندگی خواهد کرد اما همچنان در پی ژرفناها ست، در پی ساختارهایی که کار را بدین جا کشانده است. او می داند در ساختار معیوبِ فساد انگیز مُهره ها هر چند خوب، هر چند انسان، هر چند با سابقه انقلابی گری چندان اهمیتی ندارند. ساختار فساد انگیز یعنی آمادگی برای پذیرا بودن فساد، یعنی هر کس بیاید بالقوه در معرض خطر است. بدین گونه او در پی اصلاحاتِ اساسیِ ساختاری ست به جای اینکه بنشیند، یکی خوب بیاید (از این جناح یا آن جناح) خطا کند، دسته اش را بکوبد، حامیانش را تخریب کند، دسته خود را تأیید کند و بعد منتظر نفر بعدی بماند. او می داند اگر اصلاحات ساختاری صورت پذیرد، مُهره ای هر چند بد، هر چند شر در چنین چارچوبی مُحکم، محکومِ به خوب عمل کردن است. بدین سان، او می تواند مطمئن باشد، فشارهای هر چند تحسین برانگیز شبکه هایِ اجتماعیِ مدنی، اگر از روی اشخاص بد بر روی ساختارهای خراب متمرکز شود، می توان هنوز به آینده امیدوار بود. کنشگر راه توسعه در جستجوی بی پایان راهی ست برای تصریح آنچه اساسی ست و تعیین کننده؛ راهی به رهایی، راهی به زندگی ...

 

 

 

 

 

مهرداد کاظمیان

 

 

شهریورماه یک هزار و سیصد و نود و هفت

 

 

۱۶ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۳۷
مهرداد کاظمیان

این مطلب در نشریه «پندار» (گاهنامه انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه فرهنگیان خراسان شمالی) منتشر شده است.


رئیس جمهور روحانی در ششم تیرماه 1397 در جمع مدیران ارشد دولتی گفت: «اگر مردم در شرایط جدید باید صرفه جویی کنند، ما باید شروع کنیم، دولت باید شروع کند». اظهارات آقای رئیس جمهور می توانست امید آفرین باشد، اینکه دولت بالاخره تصمیم گرفته است برای ارتقاء اعتماد عمومی، جدیتِ در صرفه جویی را از خود آغاز کند. من البته امیدوار بودم گفته های رئیس جمهور اینبار نیز از آن دست نباشد که در عرصه عمل به نسیان اش سپارد. مثلا از آن دست سخنانی که به منشور حقوق شهروندی دعوت می کند و بعد که دانشجویی، کارگری، معلمی، شهروند معترضی، بانویی، خبرنگار یا روزنامه نگاری لبیکش گفت و گرفتار آمد، سکوت کند و حمایتش را دریغ. پس از آن، مرکز امور اجتماعی منابع آب و انرژی وزارت نیرو کلیپی منتشر کرد و در آن از هر مدیر و کارمند دولتی خواست تا اصلاحات در مصرف انرژی را از خودش شروع کند تا رفاه و اعتماد مردم به دست آید. اما من می توانم معتقد باشم که این بهترین و موثرترین روش آغاز صرفه جویی در دولت نیست.

ریچارد تیلر (1397)، برنده جایزه نوبل اقتصاد در سال 2017، در جایی اشاره می کند که در حوزه سیاست گذاری یک فرض اشتباه این است: «تقریبا همه مردم در همه اوقات، گزینه هایی را انتخاب می کنند که بیشترین منفعت را برایشان دارد». به عنوان مثال، او در رد این فرضیه به رژیم های غذایی پرمخاطره، کشیدن سیگار و نوشیدن الکل اشاره می کند که موجب نرخ بالایی از مرگ زودرس در سال می شود. او کسی که در همه حال بهترین انتخاب ها در راستای بالاترین منافع را دارد، «انسان اقتصادی» می نامد که می تواند همانند آلبرت اینشتین فکر کند، حافظه اش به اندازه ابرکامپیوترها ظرفیت ذخیره دارد و عزم و اراده اش نظیر مهاتما گاندی است. این انسان البته صرفا یک نمونه آرمانی ست و اکثریت مردم نمی توانند اینگونه باشند. حال، آیا جماعتی که برای بالاترین منفعت شخصیِ خود، گاهی به انتخاب های نادرست دست می زنند، می توانند در جهت منافع جامعه همواره درست انتخاب کنند؟ آیا کسانی که برای منافع کوتاه مدت خود نیز اغلب اشتباه انتخاب می کنند، می توانند منافع بلند مدت را در نظر گیرند؟

حال همانگونه که ریچارد تیلر مفهوم «انسان اقتصادی» را در برابر انسان عادی برساخته است، می توان «انسان اجتماعی» را نیز مفهوم سازی کرد. انسان اجتماعی، موجودی ست که همواره به منافع بلند مدت جامعه فکر می کند و منافع کوتاه مدت فردی را قربانی آن می نماید. و باز به مثابه همان، انسان اجتماعی نیز یک نمونه آرمانی ست که با انسان های عادیِ واقعی فرسنگ ها فاصله دارد. در واقع، همین فاصله بین انسان اقتصادی و انسان اجتماعی با انسان های عادی، ضرورت اولویت دادن به سیاست گذاری و بنا نهادن ساختارهای کلان در برابر اتکاء به فرهنگ سازی و اراده فردی را روشن می سازد.

ورای مطالب فوق، انسان های عادی زمانی که انرژی را از خزانه هیبتی به نام دولت مصرف می کنند، بسیار دست و دلبازتر، اشرافی تر و همچنین «عادی» تر (در برابر انسان اقتصادی) از زمانی می شوند که دست در جیب خود دارند. یک کارمند دولت در خانه خود به خاطر سرد نگه داشتن یک شیشه آب یک یخچال را روشن نمی کند اما قطعا در اداره دولتی اینکار را انجام می دهد. یک کارمند هنگامی که در منزل است وسیله سرمایشی خود را از 7 صبح با درجه بسیار پایین روشن نمی کند اما در اداره قطعا اینکار را انجام می دهد. همه ما زمانی که در منزل هستیم رایانه را برای مدت معینی روشن، کارمان را انجام داده و خاموش می کنیم، اما در اداره رایانه صبح تا ظهر روشن است.

بر این اساس، من منتظر بودم، دولت با مجموعه ای از قوانین، آئین نامه ها و مقررات اداری صرفه جویی را از خود آغاز کند. مثلا دقیقا با این جزئیات اعلام کند که در هیچ اداره دولتی درجه وسیله سرمایشی از فلان عدد پایین تر نباشد. اما نهایتا آغاز صرفه جویی صرفا با تغییر ساعات اداری در برخی استان ها شروع شد. حالا دیگر منتظر این خواهم بودم که دولت اصلاحات اساسی ساختاری را از خود آغاز کند؛ اصلاح در بدنه فرسوده مدیریتی، اصلاح در سیاست گذاری، اصلاح در نظام تدبیر و  ...

۰۸ مرداد ۹۷ ، ۰۸:۵۸
مهرداد کاظمیان

در یکی از دانشگاه هایی که به آنجا رفت و آمد دارم، دو کتابخانه و در کل حدود 17000 جلد کتاب وجود دارد. اگر به طور میانگین ارزش هر کتاب را 20000 تومان در نظر بگیریم، در این دو کتابخانه حدودا 340 میلیون تومان کتاب وجود دارد. آنگونه که حساب کرده ام دو کتابدار این دانشگاه با سهمیه ها و مزایایی که می گیرند، سالیانه بیش از 100 میلیون تومان حقوق دریافت می کنند (به عنوان مثال یکی از آن ها با توجه به سهمیه ای که دارد، معادل دکتری حقوق و مزایا دریافت می نماید). حال اگر طرح «کتابخانه باز» اجرا شود و بر فرض محال سالانه حدود 30 درصد از کتاب ها به کتابخانه بازگردانده نشود، پس از 3 سال و 4 ماه می توان تمامی کتاب ها را با مجموع حقوق و مزایای دو کتابدار جایگزین کرد. مسئولان می گویند چند سال پیش، در یکی از دانشکده ها طرح بوفه باز با موفقیت تام اجرا شده است. بدین ترتیب که هر کس اقلام مورد نیازش را از بوفه برمی داشته و مبلغ آن را درون صندوق می گذاشته است و به همین دلیل از فرض محال استفاده کرده ام.

با این وجود، در بدبینانه ترین حالت (به لحاظ تصمیم گیری معطوف به عقلانیت سازمانی) اگر سالی 30 درصد از کتاب ها پس داده نشود:

1) آنچه به غارت رفته کتاب است. این می تواند همسوترین دزدی دنیا با روند نیل به توسعه باشد.

2) کتاب ها به جای آنکه در قفسه های کتابخانه خاک بخورد، در خوابگاه ها و کلاس های درس بین دانشجویان و استادان رد و بدل می شود و موجب ارتقاء اعتماد عمومی و سرمایه اجتماعی خواهد شد.

3) نگهداری از اندک کتاب های کمیاب و مرجع را می توان به گروه های دانشجویی علاقه مند و داوطلب سپرد.

4) کتاب های تازه نشریافته در بازه زمانی کمتری جایگزین کتاب های قدیمی تر می شود و کتابخانه به روز می ماند.

5) در این زمانه کم اقبالی به کتاب، این فرایند می تواند ناخودآگاه عطش به داشتن و خواندن کتاب را بیشتر نماید و حس مسئولیت پذیری و تعهد را ارتقاء دهد.

 

پی نوشت:

من می بایست با مثالی فربگی و ناکارآمدی سیستم اداری کشور را برای کسانی توضیح می دادم و این متن صرفا بدین منظور نگاشته شده است و هیچ قصد و نیت دیگری ندارد. وقتی می گویند نظام اداری کشور فربه و ناکارآمد گردیده و نظام تدبیر و سیاست گذاری مستأصل مانده است، دقیقا از چنین رخدادهایی به ظاهر بدیهی سخن می گویند. هنگامی که می گویند از بافت و ساختارِ مدیریتیِ فرسودهِ داخلی بیش از دشمنی دشمنان خارجی آسیب دیده ایم، دقیقا این چنین سبک های مدیریتی مد نظر است که تدبیر در آن جایی ندارد. ساختار اداری کنونی کشور نیاز به اصلاحات اساسی دارد. هیچ معجزه ای برای برون رفت از بحران ها در کار نیست. ساختار و سیستم اداری کشور ظرفیت چندانی برای تعدیل بحران ها نخواهد داشت، مگر آنکه به اصلاحات اساسی تن در دهد.


۱۸ تیر ۹۷ ، ۰۹:۳۹
مهرداد کاظمیان

فقدان عدالت خدمات پزشکی در کشور به ناچار بار دیگر من و خانواده ام را عازم مشهد ساخته بود؛ آن هم به قصد دیدار پزشکی که هیچگاه حاضر نبود دست کم ده تا بیست دقیقه از وقت گرانبهایش را در اختیار ما بگذارد و کمی ابعاد موضوع را بگشاید. هر بار با ابهام بیشتری باز می گشتیم و من ساعت ها در گوگل به دنبال نشانه ها و تبیین هایی بودم و البته کمی امید و دلگرمی. او بسیار آرام حرف می زند و لهجه بدی دارد و من نیز فوبیای عجیبی گرفته ام که نکند سخنِ مهمی بگوید و من متوجه نشوم و از او خواهش کنم جمله اش را تکرار کند. مادرم می گوید گرچه بداخلاق است و نسبتا بی ادب اما در این عرصه حرف اول را می زند و ارزشش را دارد. نمی دانم چگونه هر بار مرا قانع می کند تا دوباره پیش او برویم و نمی دانم این کابوس تا کجا ادامه پیدا خواهد کرد؟

 

اپیزود اول

سفر را آغاز کرده ایم. هوا به شدت گرم است. متصدی جایگاه سوخت با چهره ای بسیار بی تفاوت و با ایماء و اشاره اتومبیل ها را هدایت می کند. اگر منظورش را متوجه نشوی، عصبانی می شود و سوتِ اعتراضیِ دو انگشتی می زند. سه نفری با هم مشورت کردیم تا حدس زدیم مرادش از این حرکات چیست! خوشبختانه درست متوجه شدم. منظورش این بود که سر و ته در جایگاه قرار بگیرم، تا منتظر نمانده و کار سریع تمام شود. راننده ای از آن طرف می آید و سرنشینانی را که در اتومبیل های دیگر مانده اند به بیرون از جایگاه فرا می خواند. سر من هم غُر می زند که چرا به حرف متصدی گوش داده و سر و ته وارد شده ام. راست می گوید کار خطرناکی کرده ام. کارمان تمام شده و تقریبا با هم از جایگاه خارج می شویم. با اشاره مرا نگه داشته و می گوید، به اتفاق پیش رئیس جایگاه برویم و عدم رعایت موارد ایمنی توسط متصدی و همچنین اینکه مبالغ را به طرف بالا گرد می کند و بقیه پول را پس نمی دهد، گزارش دهیم.

 

اپیزود دوم

ناگهان دیدم اتومبیل پلیسی که آنطرف جاده مقابل ما ایستاده، پشت سر هم چراغ می دهد. نزدیک تر که شدیم یک دست از پنجره اش بیرون آمد و دستور توقف داد. من حدود چهار دقیقه ست که منتظرم اما کسی نمی آید. در این مدت اتومبیل های دیگری نیز متوقف شده اند. متوجه شدم که جناب سروان فریاد می کشد که چرا نمی روم. گفتم وظیفه شماست که تشریف بیاورید. گفت اگر بیایم اتومبیلت را به پارکینگ منتقل می کنم. اما من تخلفی نکرده ام. چند راننده دیگر آمدند و گفتند ارزش ندارد وقتت را تلف کنی، بیا برویم. پیش او رفتم. اسمش را از روی اِتکت لباسش خواندم. عصبانی بود از اینکه در اتومبیلم منتظر او بوده ام. اما زمانی که اسمش را خطاب کردم و گفتم که از او شکایت می کنم، کوتاه آمد و مدارکم را سر سری نگاهی کرد و پس داد. هنگامی که با راننده های دیگر به طرف دیگر جاده آمدیم، یکی از آن ها در حالیکه حقوق شهروندی را برایمان توضیح می داد، از ما خواست تا هر یک از ما با شماره تلفن 197 تماس بگیریم و موضوع را گزارش کنیم.

 

اپیزود سوم

کار ما تقریبا تمام شده است، البته کار آقای دکتر؛ کار من، کار ما تازه آغاز شده است. روز بعدش داریم از مشهد به سمت بجنورد خارج می شویم. تعطیلی ست و هوا نسبتا خوب. ترافیک سنگینی حاکم است. اولش از اینکه به اتومبیل های اطراف نگاه و مخصوصا با کودکان ارتباط برقرار کنیم، لذت می بردیم؛ یک نوع بازتولید حس همبستگی و تلاش برای زنده نگه داشتن سرمایه اجتماعی. اما رفته رفته همگی کاسه صبرمان لبریز می شود. برخی از اتومبیل ها انداخته اند توی شانه خاکی و در حالیکه کنترل شان را از دست داده اند، از هر روزنه ای می خواهند عبور کنند. برخی دیگر با آن ها لجبازی کرده و جلوی آن ها را خالی نمی کنند تا به آنان بیاموزند که به حقوق دیگران احترام بگذارند. خلاصه فضا پر از تنش و تشنج شده بود. با خود می اندیشیدم، دولتی که مالیات می گیرد تا خدمات عمومی ارائه کند، کجاست؟ در اینگونه فضاها بر اساس انگاره های نظریه انتخاب عقلانی، منافع کوتاه مدتِ شخصی به سرعت وارد عمل شده و بر علیه مصالح عمومی طغیان می نماید. زمانی که منافع شخصی تک تک بازیگران به کار افتد عملا همگان آسیب و هزینه خواهند داد. به عنوان مثال، اگر هر کس بر اساس منفعت شخصی اش قصد کند هر جا روزنه ای دید وارد شود و خط خود را تغییر دهد تا زودتر برسد، همه خطوط قفل شده، بی نظمی حاکم گشته و همگان حتی خود او هزینه خواهند داد. باید ساختاری منسجم، نهادی قدرتمند، نظارتی بیرونی به همراه کنترلی به شدت درونی وارد عمل شده و منافع فردی را مهار نماید. من به طرز فجیعی منتظر چنین نیروی نویدبخشی بوده ام. انتظارم به آستانه تحمل ناپذیری رسیده بود تا اینکه صدای چند جوان خوش تیپ در فضا طنین انداز شد: «آقا بین خطوط حرکت کن. جون مادرت برو بین خطوط. برادر بین خطوط بری هممون زودتر می رسیم. داداش هی خطتو عوض نکن. یه خطو بگیر برو تا ترافیک روان بشه». در کسری از ثانیه هیستری وار توصیه هایشان همه جا را فراگرفت. سرنشینان همه اتومبیل ها به یکدیگر گوشزد می کردند و از مزایای حرکت بین خطوط برای روان شدن ترافیک می گفتند. کم کم سرعت مان بیشتر شد و راه افتادیم.  

 

سخن آخر

یکی از کارکردهای دولتِ مدرن ارائه خدمات عمومی ست. خدماتی که حتی افراطی ترین کسانی که معتقد به کوتاه شدن پای دولت از بازار، مالکیت فردی، عرصه خصوصی زندگی شهروندان و ... هستند، نیز آن را پذیرفته و ضروری دانسته اند. حقوق شهروندی، امنیت، بهداشت، آموزش، فراغت و ... از این دست خدمات می باشند و خود اصلاح گری، پالایش و نظارت از مهمترین ارکان ارتقاء کیفیت در میدان ارائه خدمات عمومی است. این روزها در جامعه ما استیصال نهادی، ضعف نظام تدبیر، بدنه فرسوده مدیریتی و ناکارآمدی نظام سیاست گذاری به شدت کیفیت ارائه خدمات عمومی و از آن مهمتر سیستم های نظارتی را فلج نموده است. من به عنوان جامعه شناسی ساختارگرا، همیشه بر اولویت اصلاح ساختارهای کلان، به عوض تأکید بر فرهنگ سازی در کنشگران سطح خُرد، ایمان داشته ام. اما در آن مقطعی که روند تغییر و تحولاتِ توسعه، آدمی را بالکل از اصلاحات اساسی ساختاری ناامید می کند، پرفورمنسِ همراه با تعهدِ کنشگرانِ سطح خُرد بذر امید را در انسان زنده نگاه می دارد. به یُمن گسترش فضاها و شبکه های اجتماعی مجازی، حلقه های نظارتی و ساختارهای ضد فساد در جایی خارج از بدنه بوروکراتیک کشور شکل گرفته است. می توان در کنار ناامیدیِ مقطعی از اصلاحات اساسی در سبک های حکمرانی به آن ها امید داشت و با آن ها همراه بود.   

۰۱ تیر ۹۷ ، ۱۱:۱۲
مهرداد کاظمیان

راستش من ناخرسند بودم از اینکه حرف، حرف خودش است. همکارانم می گفتند تازه از فضای آکادمیک آمده و با سیستم اداری خو نگرفته ام. اما ته دل شان آن ها نیز از این رفتار غیر دموکراتیک ناراضی بودند. در فضاهایِ فارغ از سلطه که پای درد و دل شان می نشستی، قُر می زدند. من در خصوص هر تصمیم گیری استراتژیک و حساس، «سوابق اداری، آئین نامه ها، اسناد بالادستی و خلاصه هر آنچه را که بود، مطالعه می کردم. تجربه کشورهای پیشرو و سازمان های موفق را بررسی نموده و در صورت نیاز با متخصصان دانشگاهی، سمن ها، نمایندگان بخش خصوصی و کلیه ذینفعان مذاکره و گمانه زنی می کردم. بر مبنای آن ها متنی سیاستی می نوشتم و به جلسه می بردم. تصمیم داشتم بعد از اجرای سیاستگذاری نیز ارزیابی های تأثیرات را با کمک اداره های نظارتی انجام دهم». اما او اقتدارگرا و خود رأی بود. او در جلسات هر چند نظر همه کارشناسان را می شنید اما در نهایت آراء خود را دیکته، صورتجلسه و اجرا می نمود. در زمان هایی که رأی گیری صورت می گرفت نیز سایرین می ایستادند تا او نظرش را اعلام کند و سپس آن ها نیز اگر دستش را بالا برد، تأیید می کردند. ایامی گذشت، ارتقاء گرفت، جایگاه بالاتری کسب نمود و در نتیجه از اینجا به محل کار جدیدش منتقل شد. انگار به یکباره روح دموکراسی در کالبد سیستم اداری کوچک ما دمیده شد. هیچ کس حتی سعی نکرد خوشحالی اش را پنهان کند. او هر چند در نیلِ به توسعه، ساخت و سازی و تک بعدی بود، اما به هر حال دستاوردهای بزرگی داشت. همه اما در شور و شعف غرق بوده و وعده تغییر و تحول می دادند. برای کلیه امورات حتی جزئی ترین و کوچکترین آن ها جلسات متعدد برگزار و بدنه مدیریتی نظر تک تک کارشناسان و حتی نیروهای خدماتی را جویا می شد. بر روی مشارکت حداکثری کارکنان در برنامه ها تأکید و برای ایده ها و نظرات خلاقانه فراخوان داده شد. این محل کار آرمانی و دموکراتیک برای کارکنان سایر سازمان ها وسوسه برانگیز شده بود. روزگاری نیز بدین منوال گذشت. در فقدان بدنه مدیریتی مقتدر، بخش های مختلفی سر بر آورده و از قدرت سهم خواهی نمودند. هر چند نفر بر اساس منافع مشترک دور هم جمع شده و دار و دسته ای راه انداخته بودند. اداره های نظارتی از یک سو و واحدهای اداری- مالی از سویی دیگر در طراحی و اجرای برنامه ها جهت دهی و نفوذ داشتند. کار تا جایی بالا گرفت که کوچکترین تصمیم ها که کسی شکی در ضرورت اجرای آن نداشت، آنقدر بین منافع گروه های مختلف چرخ می خورد تا به لحاظ زمانی از رده خارج می شد. برای اجرای یک مراسم ساده، جلسات متعددی برگزار شده و دست آخر به دلیل عدم اجماع طرف های ذینفوذ مراسم لغو می شد. جلسات تصمیم گیری به میدان هایی برای تسویه حساب های باندی بدل شده بود و اقدامات توسعه ای هر طرف (هر چند سایر طرف های درگیر به ضرورت و کیفیت آن ایمان داشتند) با تخریب طرف های دیگر نیمه کاره رها می شد. همگی خسته شده بودیم. فضای شبه دموکراتیک بدون حاکمیت قانون و اقتداری مرکزی آفت زده شد. حالا دیگر در فضاهای فارغ از سلطه که پای درد و دل شان می نشستی، همگی می گفتند: «کاش او برگردد و حرف اول و آخر را بزند». اما من حالا دیگر می دانستم، هر کدام شان به تنهایی توسعه را به یغما می برد. باید به دنبال طرحی جامع بود.

***

در هفته ای که گذشت یکی از دانشجویان پرسید: چرا مردم در اعتراضات دیماه شعار «رضاشاه روحت شاد» سر می دادند؟ با جمله ای از فوکویاما پاسخ او را دادم: «در بسیاری از کشورها دموکراسی به این دلیل تهدید می شود که دولت یا بسیار فاسد یا در انجام وظایف خود خیلی ناکارآمد است. در چنین شرایطی مردم وجود یک مقام مسئول قدرتمند را آرزو می کنند- دیکتاتور یا نجات دهنده ای که به چرندگویی سیاستمداران پایان داده و در عمل کارها را پیش ببرد». زمانی که سطح مناقشه بین افراد صاحب نفوذ و قدرت که خود را در حکمرانی دخیل می دانند، بالا می گیرد عملا اقدامات توسعه ای به حال تعلیق در می آید. در این موقعیت مناقشه بر سر کوچکترین مسائل چون رفتن بانوان به ورزشگاه و برگزاری کنسرت تا بزرگترین مسائل سطح کلان چون جهت گیری سیاست خارجی و سرمایه گذاری خارجی اقتصادی بین طرف های درگیر وجود دارد. نظام تدبیر راکد مانده و مردم خود را در بی عملی نخبگان سیاسی گرفتار می یابند. هیچ امید و اعتمادی به روند توسعه وجود ندارد. در اینجاست که خودآگاه یا ناخودآگاه دیکتاتور فراخوانده می شود، برای امید به پویایی. برای فرار از موقعیت کنونی. در واقع، در ابتدا باید دولتی مقتدر وجود داشته باشد تا بعد بتوان به وسیله قانون یا دموکراسی او را محدود و پاسخگو کرد و اقتدارش را رام نمود. دموکراسی بدون حاکمیت قانون و دولتی مقتدر به توسعه پایدار ختم نخواهد شد.

 

پی نوشت:

- متن حاضر برای نفی دموکراسی یا طرفداری از دولت تنظیم نشده است. نیل به توسعه سه بُعد اصلی دارد: «دولت مقتدر، حاکمیت قانون و پاسخگویی دموکراتیک». بررسی تطبیقیِ تجربهِ کشورهای مختلف نشان داده است، جوامعی که قبل از وجود دولتی مقتدر به دموکراسی رسیده اند، از آسیب های دموکراسی ای که به ویژه پروری و قبضه دولت منجر شده، ضربات سهمگین تری خورده اند (مانند ایتالیا و یونان) تا دولت های اقتدارگرا. در عوض جوامعی که دولت اقتدارگرا داشته اند (مانند چین و پروس)، توانسته اند با شتاب رو به توسعه روند. بهترین حالت اما در رشد متوازن و همزمان سه بُعد بوده است (مانند دانمارک). (مثال ها از فوکویاما، 1396).

- در منزلگاه زوال سیاسی، دولت مستقر و دولت در سایه، دولت بی تفنگ و دولت با تفنگ، دولت مشروع و دولت رانتی همه با هم سقوط می کنند. آنجا دیگر تفکیکی در کار نیست.

- زوال سیاسی صرفا حاکمیت را با خود نمی برد. هیچ بهار عربی به تابستانی پرمحصول برای توسعه نرسیده است. هیچ جایی با دخالت یا حمایت آمریکا یا هر کشور خارجی دیگری به توسعه سیاسی، اقتصادی و اجتماعی نرسیده است. در پیکره تاریخی که آیندگان به قضاوتش می نشینند، همه ایران یعنی حاکمیت، دولت، گروه های سهم خواه و ما مردم همگی با هم تقاص خواهیم داد.

   


۰۵ خرداد ۹۷ ، ۱۵:۵۴
مهرداد کاظمیان

من به دلایلی مدت های مدیدی ست، با یک اداره دولتی سر و کار دارم که حدود 60 تا 70 پُست اداری دارد. بخش قابل توجهی از اوقات روزانه ام را در تعامل با این سیستم می گذرانم و با ساختار روابط در آن آشنا شده ام. کنجکاوی پژوهشگرانه ام سبب شد تا در روزهای اخیر روابط فامیلی و خویشاوندی بین کارکنان آن را کنکاش نمایم. «در مجموع 19 رابطه فامیلی بین افراد این مجموعه وجود دارد و 28 نفر در یکی از صورت های روابط خویشاوندی دخیل هستند». البته 1) برخی افراد در بیش از یک صورت رابطه درگیر هستند. 2) چهار نفر از افرادی که در یکطرف این رابطه خویشاوندی قرار داشته­اند بازنشسته، یک نفر مرحوم و یک نفر نیز به سازمانی دیگر منتقل شده است. 3) در این بررسی، کلیه کارکنان رسمی، پیمانی، قراردادی و شرکتی مد نظر بوده است. شاید بگویید، به عنوان مثال رابطه بین نیروی خدماتی (به دلیل موقعیت ضعیف اداری) و رئیس تأثیر چندانی در سیستم ندارد اما باید اشاره کنم، دست کم 4 نفر از نیروهایی که قبلا خدماتی بوده اند، اکنون ارتقا یافته و پُست های بالاتر گرفته اند. 4) صورت های رابطه بدین شرح است: پدر- فرزند، برادر، خواهر، پسرخاله، دایی، باجناق، برادرزن، دایی همسر، پسرعمه همسر، پسرعمه مادر. از برخی از صورت های رابطه چندین مورد وجود دارد. به عنوان مثال، در مجموعه دو رابطه برادری وجود دارد. به دلیل حساسیت موضوع، نوع برخی از صورت های رابطه مبهم مانده است. همچنین شاید در نوع رابطه و نه در وجود آن اندکی خطا رخ داده باشد. 5) در اداره مربوطه 3 پُست سازمانی وجود دارد که رسالت های بازرسی و نظارت در شرح وظایف آن ها تعریف شده است. 6) در این اداره همشهری گزینی نیز رواج دارد که در این نوشتار از آن می گذرم. همچنین بماند، بدنه مدیریتی و سایر کارکنانی که به صورت مأمور وارد سیستم شده اند با چه کیفیتی این مسیر را پیموده اند.

من قدرت و جایگاهی برای در اُفتادن با چنین رُخدادی ندارم و انگیزه ام از نوشتن این متن نیز برچیدن ساختار در این اداره خاص نخواهد بود. چنین سیستمی (یا صورت هایی مشابه آن، مثلا انتصابات سیاسی) و نظام تدبیری که از آن برآید تقریبا به کل بدنه اداری کشور یا حداقل در مناطق پیرامونی تر قابل تعمیم است. ماحصل تدبیر و سیاست گذاری در چنین ساختارهایی لابد باید سهمی مؤثر در توسعه کشور داشته باشد. در روزهای اخیر، محسن رنانی، اقتصاددان ایرانی در مطلبی با عنوان «شوق گفتگو» اعلام کرده، «بذر توسعه در کشور ما، دو لپّه دارد، یعنی برای اینکه اصولا ملت ما حتی بتواند وارد شرایط آستانه ای توسعه شود، باید دو ویژگی را در خود بپروراند: نخست صبوری و دوم مهارت گفتگو». او معتقد است، افرادی که در مشاغل گوناگون هستند، باید در راه توسعه صبوری کنند و به تدریج با گفتگو در این مسیر گام بردارند. به عنوان نمونه، در قاموس مفاهیم رنانی، یک کارمند شایسته در اداره ای که ساختار روابط آن را شرح دادم، اگر بخواهد یک برنامه را طراحی و اجرا کند، باید مدت ها صبوری نماید و درباره ایده های خود گفتگو کند و در بستری نرم با اتخاذ تصمیمات عقلایی مسیر توسعه را بپیماید. اما چنین فردی در واقعیت با موانعی مواجه خواهد شد: 1) توسعه نیافتگی و ناکارآمدی برای کسانی که به ناحق جایگاه های اساسی و حتی موقعیت های ضعیفتر را تسخیر کرده اند، منفعت دارد. 2) اتخاذ یک رویه جدید مبتنی بر توسعه، مستلزم نقد وضعیت موجود می باشد. این نوع نقادی طبعا با انتقاد از عملکرد افراد گره خواهد خورد. در چنین ساختاری نیروی خدماتی نیز به سختی در معرض ارزیابی قرار خواهد گرفت، چه رسد به متصدیان جایگاه های کلیدی. 3) گفتگو زمینه مشترک می خواهد. آیا اساسا گفتگو با کسانی که با رانت و رابطه جایگاه اشغال کرده اند و کوچکترین دانش، عقلانیت و ایده ای در خصوص مناسبات نیل به توسعه ندارند، امکان پذیر است؟

در نهایت، پرسش اساسی این است که آیا مثلا صدها هزار نفر فارغ التحصیل ارشد و دکتری صبوری خواهند کرد تا با گفتگوی تدریجی و پیوسته چنین ساختارهایی که دست از بازتولید خود نمی کشند، اصلاح گردد؟ یا مثلا مردمی که مستقیم یا غیرمستقیم تحت تأثیر نظام تدبیر، سیاست گذاری و تصمیم سازی چنین سازمان هایی هستند، تاب می آورند تا بالاخره روزی زندگی شان به سامان شود؟ من نیز چون رنانی، شاید کمتر شاید با تأثیرگذاری ناچیز، دل در گرو آرامش، امنیت و توسعه ایران دارم و در این راه تلاش کرده ام. اما هنگامی که بانویی روسری اش را در سکوت محض، بی هیچ سخنی بر ترکه ای می چرخاند، یعنی از ساحت گفتگو بریده است. یعنی دیگر نای حرف زدن ندارد. یعنی دیگر فایده ای برای آن متصور نیست. اکنون دیگر تعداد چنین آدم هایی زیاد شده است، چه با آنان و سبک و روش شان موافق باشیم، چه مخالف. چه مرام شان، منش شان با منافع ایران در طولانی مدت سازگار باشد، چه نباشد. اگر می خواهیم ایران مان از دست نرود، باید چنین واقعیت ها و حقایقی، بی پرده و عریان برای حکومت نمایش داده شود، تا تصمیم سخت اش را در همین مقطع برای اصلاحات اساسی ساختاری بگیرد. هر چه زودتر، تا آن ها که سکوت کرده اند، بیشتر نشوند.

 


۱۲ بهمن ۹۶ ، ۰۹:۴۹
مهرداد کاظمیان

مصاحبه های موجود در گزارش برای ارائه تبیین کافی نیست اما کلیدی ترین مفهومی که از همین تعداد اندک مصاحبه بر می آید، می تواند این باشد: خشونت علیه خود. خشونتی که در جامعه ای با ضعف ساختاری و نهادی گسترده، روز به روز فراگیرتر می شود. صورت های مختلف آن را در سطوح خرد و کلان می توان مشاهده نمود؛ لجن پراکنی دو قطبی های سیاسی علیه یکدیگر، درگیری های لفظی و فیزیکی در بطن زندگی روزمره در خیابان های شهر، مشاجرات بین اعضاء خانواده (از تنش های زن و شوهری تا تقابل های بین نسلی والدین و فرزندان)، درگیری های بین کارمندان در بوروکراسی ناکارآمد و ساختار اداری خشن و ... . همه این ها حول یک محور می چرخد: خشونت مضاعف. خشنونتی مضاعف علیه دیگری، علیه دیگری ضعیف. در این چرخه خشونت، آن ها که ضعیف ترند، روز به روز بیشتر به حاشیه رانده می شوند و آن ها که قوی ترند ثانیه به ثانیه، بیشتر بساط سلطه خود می گسترانند. در فضایی به شدت آکنده از خشونت همه خشن شده اند. آن ها که در حاشیه ای ترین فضاها به سر می برند و در نظام سلسله مراتبی، زیردستی برای اعمال خشونت نمی یابند بر علیه خود به پا می خیزند: خشونت برای دیگری ای که وجود ندارد، خشونت برای خود. خشونت نهایتا باید اعمال شود حتی علیه خود. اما در خلاء نمی تواند به اندازه کافی مضاعف شود. باید علنی شود، نمایشی و همه گیر و چه فضایی بهتر از مدرسه.

مهرداد کاظمیان