فضای اجتماعی

فضای اجتماعی

آنچه نوشته ام بیش از هر چیز دیگری درباره من خواهد گفت.

کانال ارتباطی:
kazemian.mehrdad@gmail.com

جمعه, ۱ اسفند ۱۳۹۹، ۰۸:۳۶ ب.ظ

مهرسام! نوبت تو هم فرا می رسد!

در طول امروز برای بار پنجم و در طی چند وقت اخیر شاید برای بار صدم آن انیمیشن کارتونی را دیدی و هر بار، با چنان شور و اشتیاق و تمرکز و دقتی که گویی یک شیدای خوره فیلم یا یک منتقد فیلم های آوانگارد، به نظاره و تماشای یگانه اثر فاخر تاریخ سینمای بشریت نشسته است. هر بار با انگشتِ اشارهِ کوچیکت، در مجاورتِ جایگاهِ امپراتوری ات می کوبی و این افتخار را نصیب ام می کنی تا در جوارت به تماشای این شاهکارِ درخشانِ فرازمینی بنشینم. تمامی ثانیه های تبسم، تعجب، تأثر، تألم، تلذذ و تأمل تو را به یاد خود سپرده ام و می دانم که در آن دم، اگر در بازخوردها با تو همسو نشوم، با نگاهی معصومانه مرا فرا می خوانی به فراخوان حادّ تمامی احساسات و عواطف بشری. نمی دانم که تو با کودکی ات، مرا به سخره گرفته ای یا زندگی را و یا توأمان. امّا می دانم که توأمان، زندگی و دُرشت مردانی خُرده خِرد در صنعا و دمشق و بغداد و نیجریه و سومالی و سودان، کودک و کودکی را به سخره گرفته اند. امّا چه می توانم کرد؟ چه کنم که اینجا که منم، مرا نیز به تمسخر گرفته اند؟ چه کنم که مرا نیز به محاق نشانیده و کشانیده اند؟ می دانی! نم نمک، زمستان دارد به پایان می رسد، امّا انگار برای من دارد آغاز می شود. من دارم ذره به ذره به سردترین نقطه جغرافیایی روحم نزدیک می شوم، سیاه چالی که هر چه در آن فرو می روی تاریک و تاریک تر می شود، سیاه ترین سیاهی ای که در مسیر بی نهایت افتاده است. تن ام به اندازه تمامی تاریخِ انباشتهِ بشر خستگی دارد، تاریخی ترین خسته گیِ خسته ای که دورِ بی پایانِ خسته گی اش را هر روز به رُخِ تمامی کروی های کره زمین می کشد.

امشب، هزارمین هزار و یک شبِ شب هایِ مشرقی را برایت روایت کردم. و تو چنان شیفته و دلداده، همه چَشم بودی و همه گوش که کم حوصله گی و ناشکیبایی مرا مستور داشتی. مرا ببخش که شامگاه فردا، هزار و یکمین قصه تکراری همراه با غصه را برایت واگویه می کنم. راستش، نمی دانم تو به خاطر تسکین رنج و خستگی من، به خاطر فرو نریختن آنچه بدان تظاهر می کنم و نیستم، به خاطر خودت، به خاطر خدا، ادای عطش شنیدن را در می آوری و بدان تظاهر می کنی یا واقعا از این مسخره ترین تکرارِ تکراری ترین قصه های تاریخ لذّت می بری. شاید تمامی اجزاء شنوایی ات در تلاشی ستایش انگیز، شاید تمامی سلول های صورت ات در وحدتی مثال زدنی، در تقلایی وصف ناشدنی، بدان سو می روند تا چهره ای بسازند که از آن عطش می روید و امید. امّا به هر حال، من باید روزی از تو طلب بخشش و مغفرت نمایم؛ من که می دانم، من که می دانستم چه فاجعه و جنایتی در حال رُخ دادن بود. من که می دانم، من که می دانستم این روایت های تکراری و مبتذل چه بر سر روح و جان تو آوار می نمود. «شده ام مانند نقاشی فرشته نو (Angelus Novus)، با چنان چهره ای که گویی هم اینک در شُرف روی برگرداندن از چیزی ام که با خیرگی سرگرم تعمق در آن ام. چشمانم تیره، دهانم باز و بال هایم گشوده است. چهره ام رو به سوی گذشته دارد. به فاجعه ای واحد می نگرم که بی وقفه مخروبه بر مخروبه تلنبار می کند. سر آن دارم که بمانم ... آنچه را که خُرد و خراب گشته است، مرمّت کنم ... امّا طوفانی ... در حال وزیدن است و با چنان خشمی بر بال های من می کوبد که دیگر یارای بستن آن ها را ندارم. این طوفان مرا با نیرویی مقاومت ناپذیر به درون آینده ای می راند که پشت بدان دارم- در حالیکه تلنبار ویرانه ها روبه روی من سر به فلک می کشد» (اقتباس از والتر بنیامین، درباره زبان و تاریخ).

گفته بودند نوبت تو هم فرا می رسد. آن ها در پیوندی نامیمون و نامبارک، زوال و نابودی مرا رقم می زدند؛ کَسانی در قبای عشق، کسانی در لوای نفرت؛ کسانی در هیمنه دوست، کسانی در پیکره دشمن. آن ها بی خبرِ از هم، امّا همگام و همراه، مرا به ویرانه گاه ابدی هیچی و پوچی رهسپار می شدند. من روزی با حیرت و ظن، با تردید و امید بر ویرانه ها نگریستم. بر فراز تلّی از آن ها؛ امّا استوار و پابرجا. سر آن داشتم که بمانم و آنچه را که خُرد و خراب گشته بود مرمّت نمایم. گفته بودند نوبت تو هم فرا می رسد. با آمیزه ای از عشق و نفرت مرا به اجبار به سوی آینده ای نامعلوم روانه کرده اند. من امّا روزی، شاید خیلی دور شاید خیلی دیر، باز می ایستم و بر ویرانه ها بازخواهم گشت. من حتی شده خود را به نابودی کشانم، بر نابودی ها باز خواهم گشت. راستی  نوبت تو هم فرا می رسد. تو چه خواهی کرد؟    

۹۹/۱۲/۰۱
مهرداد کاظمیان

طرح نوشته

مهرسام