فضای اجتماعی

فضای اجتماعی

آنچه نوشته ام بیش از هر چیز دیگری درباره من خواهد گفت.

کانال ارتباطی:
kazemian.mehrdad@gmail.com

من تقریبا توی افکار خود غرق می شوم. من امروز تقریبا توی افکار بیخودِ خود غرق می شوم؛ انگار که «بی خود و بی خویشم»؛ بی زمان و بی مکان، بی شکل و بی معنی، «بی مرز و بی حد». بی هوا، قدم از پی قدم؛ می گذرم. خیابان پر از سر و صداست. حرف روی حرف زیاد می آید. سردم می رود، ذهنم به هر کجا می شود؛ گُم می کنم واژه ها را، ترکیب واژه ها را در پستوی ذهنِ خود. آدم هایی که می گذرند، بی خود و بی خویش اند، سخت در خود فسرده، مثل میخی فرو خفته به دیوار، دیواری در هم فرو ریخته از زمین لرزه ای مهیب؛ تنها و رها شده. مثل قایقی تکه تکه در دریاچه ای خشک و مرده؛ «در اسارت جغرافیا»، زخم خورده از بی خردیِ بی خردان، گذشته خراشیده مخدوش آینده تیره مبهم؛ سرد می گیرم؛ بناگاه گُر می شوم. پر از سر و صداست. حرف روی حرف زیاد می آید. گُم می کنم ... می گذرند و وسواس وار داستان هایِ نیمه تمامِ ذهن شان را ناتمام می گذارند و می گذرند ... خیابان پر است از سر و صدای افکاری که می آید و می ماند؛ هیمنه همهمه ای انباشت شده به قامت تاریخ داستان هایِ ناتمامِ ذهنِ آدمیانِ این شهر. آمد و شدِ مدامِ افکارِ مرگبار، عظمتِ سکوت را به سکون پیوند می زند، به رکودِ یک زندگیِ لعنتی. لعنت به آن ها، لعنت به آن ها که گرفتند دیروزمان را که فردایمان را گرفتند؛ امروز را نیز هم. آری، «هم این است جرمشان و سنگینی جرمشان» ...

۲۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۲:۲۰
مهرداد کاظمیان

آیا می توانید فرض کنید، همه چیز به جای گذشته از آینده تأثیر پذیرفته باشد؟ *

دقایقی به این عبارت فکر کنیم؛ هر چند می توان ساعت ها در رابطه با آن اندیشید. تعبیر کلاسیک این بود که آنچه این روزها می گذرد، نتیجه آن چیزی ست که در گذشته رخ داده است. اما در ادبیات نوین توسعه، این روزهای ما از میراث گذشته و البته دورنماهای آینده منتج خواهد شد. برای درک زمانمندی در توسعه کشورها، می توان به دو نمونه اشاره کرد:

1. ترکیه برای بازتولید میراث تمدنی گذشته خود، بر روی گردشگری و صنعت سینمایی سرمایه گذاری نموده است. صنعت فیلم سازی ترکیه در طی سال های اخیر تغییرات شگرفی داشته است. بنا به گفته وزیر فرهنگ و گردشگری ترکیه، این کشور جایگاه دومین تولید کننده بزرگ سریال را پس از آمریکا به خود اختصاص داده و سریال های ترکی مخاطبان زیادی در روسیه، چین، کره و آمریکای لاتین دارد. سریال های ترکیه به بیش از 200 کشور جهان صادر شده و به ترویج و اشاعه میراث گذشته این کشور یاری می رسانند. ترکیه در جهتِ از آن خود ساختنِ شخصیت ها، شاعران و مفاخر کشور ما چون مولانا، بوعلی سینا و فارابی نیز ابایی نداشته و هر ساله بودجه های هنگفتی در این خصوص صرف می کند.

2. سهم هوش مصنوعی در اقتصاد آینده جهان در سال 2030 به بیش از 15 تریلیون دلار می رسد. امارات اقدام به ایجاد وزارت هوش مصنوعی کرده است. امارات در افق آینده اهداف کمی ذیل را دنبال می کند:

• صرفه جویی 3 میلیارد دلاری در هزینه های دولت امارات، 96 میلیارد دلار افزایش در تولید ناخالص داخلی و علی الخصوص 37 میلیون دلار در بخش مالی این کشور.

• تخمین پتانسیل ارزش افزوده هوش مصنوعی تا مرز سالانه 160 میلیارد یورو تا سال 2035.

• کاهش هزینه های حمل و نقل تا 44 درصد، انتشار کربن تا 12 درصد و تصادفات تا 12 درصد با خودکار کردن 25 درصد از حمل و نقل تا 2030.

• 35 درصد افزایش سهم هوش مصنوعی در تولید ناخالص داخلی امارات.

• ساخت 25 درصد از ساختمان های دبی تا سال 2030 با استفاده از فناوری چاپ سه بعدی.

حال مفهوم زمانمندی در فرایند توسعه کشور ما چه جایگاهی دارد؟ تا چه حد میراث تمدنی خود را بر ساخته ایم؟ بر افتخارات مان بالیده ایم و از اشتباهات مان درس گرفته ایم؟ رو به کدام آینده می رویم؟ چگونه می رویم و با چه چشم اندازی؟

مارتین هیدگر در هستی و زمان معتقد است: «یک اجتماع کامل یا مردم، دارای گذشته ای مشترک (یک میراث) و دامنه ای از امکان های آتی (سرنوشت) است. یک جامعه زمانی شکل می گیرد که میراث گذشته را به سرنوشت آینده پیوند دهد. به نظر هیدگر هر نسلی وظیفه دارد از طریق یک فرایند ارتباط و کشمکش، به طور اصیل میراث خود را از آن خود سازد و سرنوشت خود را کشف کند». جامعه یا مردم ثابت نمی مانند. آن ها به لحاظ اقتصادی، تحصیلی، شغلی، رفاه و کیفیت زندگی رشد یا پسرفت می کنند. این مردمان تحت تأثیر فناوری های نوین تحول می یابند. آن ها به خارج از کشور سفر کرده و با دنیا ارتباط برقرار می کنند. آن ها دائما سبک زندگی خود را تغییر داده و باز تغییر می دهند. آن ها دوران هایی از رکود را تجربه می کنند اما باز به حرکت در می آیند. آن ها برای تدریس زبان مادری شان در مدارس مجادله می کنند اما نوروز را یکپارچه جشن می گیرند. آن ها مردمان متساهلی می شوند که در عاشورا مشکی می پوشند و عزاداری می کنند، زادروز کوروش را گرامی می دارند و جشن می گیرند، به مصدق می بالند و افتخار می کنند، تعطیلات را در آنتالیا و دوبی می گذرانند و به وقتش انتخابات را به رفراندوم سیاست خارجی آینده تبدیل کرده و پای صندوق رأی می روند. اما دولت ها و دولتمردان نمی توانند همگام با مردم حرکت نمایند و در نتیجه زمانمندی توسعه مخدوش و رو به زوال می گذارد.

مهدی نوربخش، استاد دانشگاه هرسبورگ آمریکا، کشورها را به سه دسته بخش بندی می کند و معتقد است، گروه سوم «کشورهایی هستند که به دلایل مختلف ساختاری و ... از جهش عظیم عقب مانده اند. این کشورها آینده بسیار دشواری را در پیش روی خواهند داشت؛ بخاطر اینکه سرعت جهانی شدن در طول سی سال گذشته در ساختار سیاسی و اقتصادی بسیاری از کشورها تاثیر گذاشته است. عقب ماندن از این تاثیرات از آمادگی آن ها برای پیوستن به این جهش جدید به شدت کاسته است». میراث درخشان گذشته بسیاری از کشورهای توسعه یافته، اکنون افق آینده هنوز دست نیافتنی ایران ماست. باید هر چه زودتر قدم در راه توسعه بگذاریم، همین امروز هم خیلی دیر است. 

 

* یکی از نریشن های سریال تاریک (dark) از ساخته های نتفلیکس

۱۶ بهمن ۰۰ ، ۲۲:۱۰
مهرداد کاظمیان

من دانش آموخته جامعه شناسی هستم. در باب توسعه اجتماعی، مبادی و مبانی توسعه سیاسی و همچنین مناسبات ساختار اداری و نسبت آن با توسعه، چه بسا کتاب می خوانم، کمی سخن می گویم و کمتر از آن می نویسم. این خواندن و گفتن و نوشتن، گهگاه مایه دردسر برای خودم و خانواده ام شده است. همین چند وقت پیش در محیط کارم، به جهت ایده هایی که در سر می پروراندم و به خاطر مبارزه برای جامه عمل پوشاندن به آن ها با مقاومت هایی مواجه شده و گرفتاری هایی برایم پیش آمد. هر آینه، این اولین بار نبود و گمان نمی کنم که آخرین بار باشد. بر این اساس، اطرافیان از جهت شفقت و گاه بیم ها و امیدها، توصیه و اصرار می کنند که یا تنها کتاب بخوانم و یا مهاجرت از میهن. لیکن هر چند که سرخورده و دلخور باشم و خسته، چه کنم که ایران را چه بسیار دوست دارم و دلم برای وطن می ثپد؛ و درست به همین خاطر است که نمی توانم صرفا بخوانم و لب بربندم و قلم غلاف.

***

کار بالا گرفته بود و رئیس یکی از اداره های نظارتی، به همکارانم گفته بود که او اصلا به درد کار اداری نمی خورد و باید اخراج گردد. در این زمان، آن دسته از همکارانم که غالبا از طیف سیاسی مخالف دولت مستقر بوده و خود را تحت ستم می دیدند، با من ابراز همدردی نموده و از کیفیت بالاتر سازمان در زمان مدیریت خود و رفقا سخن می گفتند. آن ها همچنین در صورت در دست گرفتن دوباره امور، سازمانی را بشارت می دادند که بر شایسته گزینی و شایسته پروری، پذیرش نقد و نقادی، فراجناحی بودن، کارایی و کارآمدی، امنیت شغلی، آزادی بیان و ابراز عقیده و ... استوار خواهد بود. روزگاری بدین منوال گذشت. من خسته از خسته گی های انباشته ای که از دوران دانشجویی بر من بار گشته بود، دقیقا از همان زمانی که به خواندن صرف خاتمه دادم، گردش ایّام را سپری می نمودم؛ در حالی که هزاران امید قبلی ویران گشته و در کنج ذهن ام، پستوی خاطره ها، بر هم آوار گردیده بود. نمی دانستم این سراب واهی، این نقش اغواگر بر آب، این گرگ و میش خیال، این اُمید لعنتی! این اُمید لعنتی! این اُمید لعنتی! چه زمانی دست از سر من بر می داشت و یا من دست از سر او. ماه ها از پی ماه ها آمد و رفت. آن ها که نوید بهبود اوضاع داده بودند، بر سر کار آمدند. افسوس! که آنچه آن ها وعده داده بودند نیز نم نمک آب رفت و بر باد رفت؛ چونان که دیگران.

***

پائولو فریره در کتاب آموزش ستمدیدگان می گوید: ساخت فکری ستمدیدگان در نتیجه تضادهای درونی که در آن سنگر گرفته اند، نهاد فکری آنان را شکل داده است. آرمان آنان انسان بودن است، ولی در نظرشان انسان بودن یعنی ستمگر بودن. در این وضع، ستمدیگان نمی توانند انسان جدیدی را تجسم کنند که باید در نتیجه جای سپردن ستمگری به رهایی قدم به عرصه هستی گذارد. بدین ترتیب، بسیار نادر است دهقانی که به عنوان مباشر ارتقای مقام یابد نسبت به رفقای سابق خود (دهقانان دیگر) از مالک فعلی ظالم تر نباشد. در واقع، در نظر فریره ستمدیدگان به دلیل اینکه زمینه دیگری جز ستمگری را تجربه نکرده اند و از تضادهای درونی خود رها نشده اند، پس از به قدرت رسیدن، جایگاه و نقش ستمگر را پذیرا شده و آغاز به کارهایی می کنند که ستمگرانِ دیروز می کردند. آن ها دنیای دیگری را نمی شناسند، فقط دنیای ستمگری را تجربه کرده اند، فقط تفاوت اش در این است که حالا باید خود رأس باشند و دیگران مرئوس.

***

یادم می آید هنگامیکه مامان خاتون پس از حاجی بابا پر کشید و رفت و خانه قدیمی و باغ شان فروخته شد، روح من از کودکی پر کشید و به دنیایی دیگر قدم گذاشت. کاری به این و آن دنیا ندارم، فقط آن لحظه که از «آن» کنده و به «این» پرت شدم گویی مفردترین موجود زمین در برابر تاریخی به شدت جبرگرایانه، به هیچی گرفته شده است. این موقعیت تلخ چندبار برای من اتفاق افتاده، مانند روزی که به سربازی رفتم؛ و هر بار که تکرار شده ترس مرا برای موقعیت تلخ بعدی فزونی بخشیده است. برای همیشه ترس انباشته ای با من است که «مانند خوره روح مرا می خورد»، و آن اینکه در آن دم که طیاره به هوا بر می خیزد و برای همیشه وطن را ترک می گوید، آیا اینبار آنقدر قوی هستم که دوام آورم؟ نمی دانم شاید نه. اما این را خوب می دانم که اگر نتوانم بخوانم، بگویم و بنویسم دیگر نمی توانم به «این» زندگی ادامه دهم. «این» زندگی زیر بار ستم، قطعا مرا زنده زنده به سوی مرگ خواهد کشید.

***

نخستین سفرم

با اسبی آغاز شد

- که در جیبم جای می گرفت-

از اتاق تا بالکن.

سفر کوتاهی بود

اما من دریاها را پشت سر گذاشتم

شهرهای پرستاره را

از ابتدای جهان

تا انتهای جهان رفتم

و این سفر

تنها سفر بی خطر من بود

«رسول یونان»

 

 

۰۹ شهریور ۰۰ ، ۲۱:۲۰
مهرداد کاظمیان

بخشی از این مطلب در کتاب «ایران بر لبه تیغ» نوشته دکتر محمد فاضلی چاپ شده است.


 

دیباچه

من حدود ده سال پیش در دوره کارشناسی ارشد، دانشجوی محمود شارع پور بودم. او به رغم کم حوصله گی و ناشکیبایی اش در اتاق کار و همچنین دالان ها و راهروهای دانشگاه مازندران، در کلاس هایش شورآفرین و پرهیجان درس می گفت و گاهی در حاشیه، به سیر و سلوک جریان های اندیشه در جامعه شناسی ایران، و خاطره ها و یادمان هایش از بزرگان علوم اجتماعی که استادان یا هم نسلان یا همکاران او بودند، می پرداخت. او معتقد بود، یکی از دلایل عدم انباشت علم در علوم اجتماعی ایران، فقدان کسانی چون لوئیس کوزر، جورج ریتزر، یان کرایب و ... است تا جریان های فکری و نظری جامعه شناسی ایران و جامعه شناسان ایرانی ثبت و ضبط شود. من به رغم اینکه از گوش سپردن به و مطالعه کردن در، چنین سخنان یا نوشته هایی لذت می برم، دانش تاریخی و جامعه شناختی اندکی برای نگارش چنین متن هایی دارم؛ اما به خود جسارت می دهم تا چند سطری در مورد محمد فاضلی که حدود ده سال پیش استادم بود، بنویسم.

اگر نوشتن درباره اندیشه و جریان فکری جامعه شناسانی چون یوسف اباذری به خاطر کم کاری ایشان در نوشتن سخت است؛ نوشتن درباره محمد فاضلی به دلیل عادت همواره او به نوشتن دشوار می باشد. او به طور مرتب و جدّی به نوشتن در مطبوعات و مجلات و همچنین شبکه های اجتماعی، تلگرام و اینستاگرام، ادامه می دهد. در سخنرانی هایش به گونه ای نظام مند و قالب دار سخن می گوید که می توان آن ها را نیز به متن نوشتاری تبدیل نمود. اهتمام او به نوشتنِ مداوم، از چند مقوله مایه می گیرد: 1. اعتقاد به مشارکت اجتماعی و سیاسی فعال 2. اعتقاد به کشاندن علوم اجتماعی به عرصه عمومی[1]. 3. اعتقاد به تعامل انتقادی با نظام سیاست گذاری و حکمرانی 4. اعتقاد به گفتمان سازی مسائل در عرصه عمومی و قرار دادن مسائل در دستور کار سیاست گذار در عرصه سیاستی 5. اعتقاد به ضرورت گفت و گو (نخبگان علمی، سیاست گذاران، مردم) و 6. دغدغه ایران و امید به بهبود اوضاع. شاید بتوان سال ها کنشگری فعال فاضلی، جامعه شناسی تهاجمی، سیاست ورزی تعاملی و طیف گسترده علائق نظری و پژوهشی اش را در مفهوم کلیدی «دغدغه ایران» و موتور محرکه تمام اَکت هایش را در «امید» و «امید» و «امید» بازنمایی نمود.

دلایل دشواری نقد و نقادی

و اما دلایلی که نقادی کردن در مورد فاضلی را دشوار می کند: 1. تولید محتوای گسترده. فاضلی طیف وسیعی از اطلاعات در قالب کتاب، مقاله، طرح های پژوهشی، متون شبکه های اجتماعی، سخنرانی، مصاحبه، درسگفتار و ... منتشر می کند. او به کار گروهی با دوستان و دانشجویانش علاقه دارد و همین به گستره وسیع کارهایش می افزاید. البته ذهن نظام مند، کنشگریِ با ثباتِ معطوف به ارزش و اخلاق و همچنین عقبه تحصیلی در رشته مهندسی، به فعالیت های او پیکره ی یک پیوستارِ منسجم اعطاء می کند. 2. رویکرد میان رشته ای. ذهن فاضلی در مناسباتی میان رشته ای از جامعه شناسی، اقتصاد و تاریخ گرفته تا علوم سیاسی و محیط زیست و همچنین علوم مهندسی به پرواز درآمده و به پرواز خود ادامه می دهد. فاضلی در ابتدا فعالیت جدی اش را با جامعه شناسی فرهنگ و سبک زندگی و ارائه دروسِ حوزه مردم نگاری آغاز نمود اما اهمیت اقتصاد برای ایران امروز، اقتصاد را در نظر او نیز با اهمیت جلوه داد. با وجود این، او حتی در آن هنگام که در رابطه با کنشگر و فرهنگ تحلیل می نمود، ساختاری می اندیشد. کارها و اولویت هایش در حوزه دموکراتیزاسیون، حکمرانی و نظام سیاست گذاری، محیط زیست و ... نیز بدین منوال بوده است. بدین صورت، او در هر حوزه پروبلماتیکی که منجر به فرسایش تمدّنی ایران می شود، وارد شده و از اذعانِ به آن نیز اِبایی ندارد. 3. مفهوم سازی، خلق ایده ها و قالب های نظری. فاضلی مدام در حال مفهوم سازی ست؛ مفاهیمی چون جلّاسان گِردگو، سیاست گذاری چِستفیلی، شترسواری دولا دولا، افسانه پیل و پراید، چیزباختگی و ... . او صورت بندی های نظری بدیعی خلق می کند؛ مانند کم جانی آکادمیک، جامعه مسائل حل نشده، جامعه در مخاطره، موفقیت های کوچک و ... . او همچنین ایده های نوینی با پیش رو نهادن پرسش هایی مناقشه برانگیز و طرح مسأله هایی جدی خلق می کند. ایده ها و پرسش هایی در حوزه جامعه شناسی پزشکی، اقتصاد مصرف مشروبات الکلی، افول عقلانیت در نظام حکمرانی و سیاست گذاری و ... . 4. منشِ[2] روشنفکریِ جدّی و خشمگین او. فاضلی بارها در کلاس ها و سخنانش بر این جمله بوردیو تأکید می نمود که «برای کار علمی باید خشمگین بود و برای کنترل خشم باید کار علمی کرد». فاضلی اگرچه اقبال زیادی به نقد و نقادی کارهایش نشان می دهد، اما از مناقشات نظری و مناظره ها، مجادلات و گفتگوهای پینگ پُنگی با ناقدان اش استقبال بیشتری می کند. او از کمبود عقلانیت در نظام سیاست گذاری، نابودی محیط زیست، بحران آب، موانع ساختاری نیل به دموکراسی، ناکارآمدی آکادمیک و ... خشمگین است و ناقدان اش را از این ابراز خشم بی نصیب نمی گذارد.

نقد زندگی و اندیشه فاضلی

با توجه به آنچه گذشت، من با آگاهی از دشواری و تا حدی غیرممکن بودن نقد همه جانبه ی زندگی و اندیشه محمد فاضلی در نوشتاری کوتاه و مختصر، تنها به اشاراتی چند در این خصوص بسنده می کنم:

1. فاضلی در کارها، فعالیت ها، مصاحبه ها، درسگفتارها، همکاری با مطبوعات و مجلات، رسانه ها و ... نوعی پرفورمنس[3]  دارد. او عاشق صحنه[4] است. برای او مهم است که در عرصه عمومی[5]، جمع نخبگان[6]  و مناسبات قدرت[7]  حضور پیوسته و مداوم داشته باشد. برای فاضلی تعداد مخاطبانِ کانال تلگرام و صفحه اینستاگرام اش مهم است. کنشگری اجتماعی و سیاسی او نوعی «کنش معطوف به مخاطب» است.

2. فاضلی برای تحقق رؤیاهای خود که مطلب شماره 1 نیز بخش کوچکی از آن است، به نوعی جامعه شناسی پاپیولار[8]  روی آورده است که البته برای جامعه شناسی به مثابه علم مسئول و معطوف به ارتقاء کیفیت زندگیِ مردم و بهبود کیفیت سیاست گذاریِ سیاست گذاران، تا حدی ضروری است.

3. فاضلی در سخنرانیِ «ششمین مجمع اقتصاد فناوری نانو»، هنگامی که از ضرورت مسأله سازی در زمینه نانو فناوری سخن می گفت، از فعالان حوزه نانو پرسید: «چند تا سلبریتی شما را ترویج و تبلیغ[9]  می کنند؟ و شما چند تا سلبریتی دانشگاهی[10]  دارید؟» او خود در سال های اخیر، در حوزه محیط زیست، آب و بالاخص در سیاست گذاری عمومی[11] ، در قامت یک سلبریتی دانشگاهی نقش آفرینی می کند. در همین مقوله است که منتقدانِ چپ، مردمِ مخاطب او را «اُبژه نئولیبرال»[12]  یا قربانی «صنعت فرهنگ»[13]  می دانند. یا آنجایی که می گوید: «سرمایه داری اگر چیزباختگی هایش از چیزهایی که برای فرد به ارمغان می آورد، بیشتر بود، حتما تا الان فروپاشیده بود». من امّا این نقد را وارد نمی دانم، زیرا فاضلی در مقطع دوم یعنی از زمانی که به نوعی درون بدنه دولت وارد شده، به نقش و اهمیت مداخله آن پی برده است. به عنوان مثال، تأکیداتی که در مرور مطالعه تطبیقی فوکویاما، کتاب نظم و زوال سیاسی، در باب اولویت نقش اقتدار و انسجام دولت مرکزی در نیل به توسعه می کند، مؤید این مدعاست. چگونه کسی که بر دولت و نقش آن در مداخله و سیاست گذاری عمومی تأکید دارد، می تواند حامی سیاست های نئولیبرال یا سرمایه داری باشد؟ او به مثابه سایر مناقشات نظری و فکری تا جایی از این رویکردها استفاده می کند که به مفهوم «توسعه برای ایرانِ» او کمک کند.

آنچه در شماره 1 تا 3 گفته شد، منجر به دور شدن فاضلی از فضای علمی محض در سال های اخیر شده است. او کاملا از فضای کارهایی چون «بنیان های تحکیم دموکراسی» یا «سیاست در بستر زمان (ترجمه)» دور شده و به انتشار متون پانصد کلمه ای در شبکه های اجتماعی روی آورده است. گویی برای او فُرم اصالت بیشتری نسبت به مُحتوا پیدا کرده است. او بارها اعلام نموده که می خواهد به زبان «آدمیزاد فهم» سخن بگوید. اهمیت بودنِ پیوسته و مداوم برای فاضلی، وی را مجبور می کند حتی زمانی که حرفی برای گفتن ندارد، در رابطه با فلان مناسبت مذهبی، در مورد سیزده به در، روز مادر، چهارشنبه سوری و ... مطلب بنویسد تا همیشه در صحنه حضور داشته باشد.

4. او ادعا می کند در تمامی مطالبی که نوشته است، بی رحمانه به دولت انتقاد کرده است؛ در برخی متون درست است که یکی به میخ می زند اما در نهایت به صورتی کاملا زیرکانه دولت را مظلوم نشان می دهد و یا به عنوان تنها مقصر نشان نمی دهد مانند زمانی که پس از اعتراضات آبان (که آن را شورش های بنزین می خواند) اشاره می کند: «به دلیل وقایع رخ داده، دیگر تا مدت ها هیچ سیاست مداری دست به اصلاحاتی اساسی نمی زند یا تصمیات سختی[14]  نمی گیرد». یا زمانی که در مطلب «شرکت سهامی استانداران» به نقش سایر نهادها و گروه های ذی نفوذ در انتصاب استاندار اشاره می کند. و یا زمانی که در مطلب «بی ناموسی ممنوع»، به سبک های مصرف مردم انتقاد می کند.

5. محمد فاضلی در بخش زندگینامه در وبسایت شخصی اش، اشاره می کند که «باور دارد تلاش های فکری و عملی در جامعه شناسی باید سویه ای معطوف به الف) بهبود سیاست گذاری و ب) ارتقای کیفیت زندگی مردم داشته باشد». اما به نظر می رسد، بیشتر تلاش های او در راستای بهبود سیاست گذاری به کار گرفته شده و مردم در صورت بندی او به عنوان موضوعی دست دوم و نوعی اهرم فشار برای تأثیرگذاری بر سیاست مداران به کار گرفته شده اند. مخاطب اغلب نوشته های او اصحاب قدرت می باشند و بدین صورت، گفتمان سازی مسائل در سطح مردم به عنوان ابزاری برای دستورکارسازی در بین مسئولان عمل می کند (راه اندازی کمپین مطالبه مردمی برای گزارش ملی پلاسکو و گزارش ملی سیلاب مثال هایی از این دست می باشند). او در متن «آقای رئیس جمهور بعدی» می نویسد: «... تجربیات و شناخت هایم را در قالب یادداشت و توصیه به رئیس جمهور بعدی- هر کسی که هست- می نویسم ... بخشی از آنچه را می نویسم کسی تاکنون به این صراحت با نامزدهای ریاست جمهوری نگفته است ... امیدوارم هر کدام که رئیس جمهور شدید ...». یا در جایی دیگر: «آقای رئیس جمهور بعدی امیدوارم آب در هاون نکوبیده باشم و پانزده نکته قبلی را خوانده باشی ...». او در کانالی که حدود سی و سه هزار نفر عضو دارد، اگر منظورش نامزدهای تأیید صلاحیت شده باشد، احتمالا با چهار یا پنج نفر و اگر آن هایی باشد که ثبت نام در سر می پرورانند، نهایتا با کمتر از صد نفر سخن می گوید. کسی که جامعه شناسی اش، همچنین، معطوف به ارتقاء کیفیت زندگی مردم است، چرا با کارگران، چرا با معلّمان، چرا با دانشجویان، چرا با زنان و چرا با میلیون ها نفر دیگر سخن نمی گوید؟ چرا همچون هاشمی رفسنجانی فکر می کند، دوره گذار به توسعه یا حکمرانی خوب، آسیب هایی گریزناپذیر برای دهک های پایین دارد و آن ها باید فداکاری کنند و تحمل نمایند. چرا در حالیکه می گوید «کسانی که تمامی امتیازات و امکانات را تسخیر[15]  کرده اند، باید در دوران سخت تحریم بیشترین هزینه را بدهند»، باز این مردم هستند که باید فداکاری کنند و سبک های مصرف را مدیریت کنند، تا دولت بتواند مثلا انرژی به عراق صادر کند و کسری بودجه خود را تأمین نماید. آیا او نمی داند در واقعیت آن هایی که تسخیر کرده اند، باز از زیر بار مسئولیت در می روند و راهی برای فرار پیدا می کنند؟

6. فاضلی در میدان های متعددی نقش «کنشگر مرزی» را بازی می کند. میدان هایی چون «دولت و جامعه»، «دانشگاه و جامعه»، «دانشگاه و دولت»، «فعالان میانه رو اصلاح طلب و اصولگرا» و ... . فراستخواه می گوید: «کنشگران مرزی، کنشگرانی هستند که میان دولت و جامعه تردد می کنند. که بین دیوان دولت و ایوان ملت بتوانند تحرک لازم را داشته باشند ... هم آن ها را بفهمند هم این ها را». کشگر مرزی می کوشد در فاصله میان محدودیت های ساختاری، امکان هایی تازه کشف یا حتی خلق بکند. فاضلی در این معنا کنشگری مرزی ست، هر چند که بر او انتقاد وارد باشد که در کفه ی درک جامعه به خصوص طبقات پایین تر کم کاری کرده است. او می تواند استدلال کند که از طریق بهبود سیاست گذاری و حکمرانی ست که ارتقاء در کیفیت زندگی مردم رخ می دهد. با این حال، این نقش، نوعی محافظه کاری در شخصیت او ایجاد کرده است. فاضلی در جایی اشاره می کند، در خاورمیانه ای که امنیت اولویت اول است و هیچ بهار عربی به فرجام خوش نمی رسد، به ناچار تنها در همین ساختار به دنبال توسعه است. منتقدان معتقدند، فاضلی ها وقتی اینگونه به سیاسیون سیگنال می فرستند که در خارج از قالب شما هیچ چیزی قابل تصور نیست، آن ها اَکت های بعدی خود را در همین قالب صورت بندی نموده و به نوعی به پیکره ای از حفظ وضع موجود دامن می زنند.

سخن آخر

راستش من اگر بخواهم چند شخصیت تأثیرگذار در زندگی خود نام ببرم قطعا محمد فاضلی یکی از آن ها خواهد بود. به همین خاطر کلی با خود کلنجار رفتم که نقد اندیشه و کارهای او را بنویسم یا ننویسم؟ اما آنقدر شیفته شخصیت علمی و اخلاقی او بودم که نتوانستم در پنج سالگی تأسیس کانال اش، بی تفاوت از کنار مسأله بگذرم. او نقش بسیار برجسته ای در آموزش دارد. او قطعا بر اندیشه و زندگی خیلی های دیگر نیز تأثیر گذاشته است. این روزها، نشانه ها و رمزگان اندیشه او در نوشته و سخنرانی خیلی ها خودنمایی می کند. او تا به اکنون، میراث وسیعی از مفاهیم و اندیشه های بدیع بر جای گذاشته است. آدم می تواند به او نقد کند، اما همزمان نمی تواند از ستایش او طفره رود. ایران به او نیاز دارد و به آدم هایی از جنس او ...    

 

[1] . popularization of social science

[2] . habitus

[3] . performance

[4] . stage

[5] . public

[6] . elite

[7] . power relations

[8] . popular

[9] . promote

[10] . academic celebrity

[11] . public policy

[12] . neo-liberal objects

[13] . culture industry

[14] . hard choices

[15] . capture

۰۱ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۴۳
مهرداد کاظمیان

درست همان دَم که گمان می بری خوشبختی به تو رُخ نموده است و تو را غرقه، نگون بختی نَم نَمک بی آن که ذرّه ای حس اش کنی، سراسر وجودت را مَسخ می کند و بیگانه ای چونان از تو سر بر می آورد که بانگ تو را به عَرش می رساند که تو نه آنی، لکن او با تمامیت خواهی، تمامی تو را در آغوش کشیده است و تو را بدین فرا می خواند که بدان خو کنی. امّا، در آن دَم که تو پنداری در عالم هستی شوربخت ترینی، در دَمادَم لحظه های زندگی کور سو های نور و امید با وقفه هایی کوچک و بزرگ بر تو می تابد، امّا تو چنان شتابزده ای و ناشکیبا و البته زیاده خواه که آن ها را به هیچ انگاری و گذر عُمر را در کنکاشِ هیبتی عظیم و بی بدیل از خوشبختی به بیهودگی و بی ثمری می گذرانی. امّا چه حاصل که زمانی به ارزش کور سو ها و رَمزِگانی مُستترِ از خوشبختی در آن ها پی می بری که از موعود، موعدی گذشته و زمان به تنگ آمده است. تازه می فهمی که همان مکث ها و تأخیرها، ابزار و ادواتِ نسبتیِ ایماء و اشاره برای فهماندن لحظه های نیک بختی و کامیابی، در پیش و پِی و پَس، به تو بوده است؛ امّا دو صد آه و واه و یک هزار افسوس. بدین منوال اند، آنجا که حس می کنی با جمع ترینی (در تضاد با تنها ترین)، دارا ترینی، قدرتمند ترینی، والامقام ترینی، پرمنزلت ترینی و هزاران هزار، «ترینِ» دیگر. 

تجربه های تلخ آدمی را صیقل می زند و خاطره های خوب انسان را جَلا می دهد. امّا آن و این صرفا نمی گذرند، آنگونه که عوام می گویند و اینگونه که خواص تصدیق می نمایند. آن ها زخم می زنند و این ها التیام می بخشند امّا زخم ها کاری ترند و عمیق و ماندگار.      

***

چشمان اش بغض داشت و لبخند. از نگاه او، خشن ترین گره های در هم تافته ی جان من و دریچه ای به روی احساسی فرازمینی، از روحِ زمختِ من گشوده می شد. او با چشم هایش به من نگاه می کرد؛ من نگاهم را می دزدیدم امّا او با هارمونیِ جسم و روح اش نگاه اش را به جان و دل ام رسوخ می داد. در همه حال، باید بین من و او پیوندی ناگسستنی، جسمی و روحی، برقرار می بود. در آستانه شب باید دست های نحیف کوچکم را روی صورت او می گذاشتم تا چشمانم با خفتن مصالحه می نمود. حاضر بودم از تماس با تمامی چیزهای دنیا محروم می شدم امّا دستان ام اتصالی دائمی به صورت اش می یافت. احساس اتصالی دائمی به سرچشمه جوشش آرامش و آسایش و امنیت؛ آن احساسی که به هیچ صورت نوشتنی نیست. درنوردیدن حرف ها، واژه ها و ایماژها برای بیان برخی احساسات و عواطف بی حاصل ترین کار دنیاست و این قطعا یکی از آن هاست. او پناهگاه امن من بود و من گریزگاه وی از غم تنهایی و بی کسی و غربت. می توانید درک کنید، من هم می بایست کمی خود بزرگ بینی می داشته باشم. آن روزها ناآرام بود و عصبی؛ همچنان که هنوز هم. امّا گویی سحری در درونش، نیرویی باوقار و درخور ستایش، آن بخش ناآرام جانش را آرام آرام به کنجِ وجودش رانده و به تظاهرِ به آرامش ترغیب اش می نمود. او هیچگاه به قدرت آرامش دهی و رهایی بخشی خود پی نمی برد یا شاید به آن اذعان نمی نمود. هر چه روزها از پی روزها و سال ها پسِ سال ها گذشت، چونان چشمه ای که رو به خشکی می نهاد، از آن اکسیر بی بدیل خود کاست و بر دیگران عطا نمود. گویی عهدی دیرین با وی بسته بودند که باید متاع آرامش از خود بکاهد و بر دیگران بیفزاید.

***

کَسان اینگونه بودند که در روزهای سردِ برفی، دست به دعا و به دامان اولیاء می شدند که به مکتب و مدرسه نروند و در رختخوابِ لخته لخته شده و چرک گرفته و البته گرم و زیر آن پتوهای سنگین ملحفه دار که مرکزِ ثقلِ نفوذِ خواب بر جان آدمی بود، روزگار بگذرانند تا بالاخره پرتوهای آفتابِ حیات بخش ابرهای سیه و سفید برفی را شرحه شرحه نموده و بر آن فائق آید و شعشعهِ هستی بخش خود را بر سرزمینِ سرد بگستراند. من امّا تمایل و تمنّا داشتم که در آن روزها روانه مدرسه شوم و حتی اگر جارچی در بوق و کرنا می کرد که «آی کَسان بدانید و آگاه باشید که اَلیَوم همه جا تعطیل است و بسته»، چشم و گوشم، همه کور می شد و همه کَر، تا به هر نیرنگی شده از منزل خارج و به دنیای خارق العاده و شگفت انگیز سرزمین پوشیده از برف قدم بگذارم. آن روزها، در روزهای برفی، آدمیزاد می توانست آدم نباشد؛ یعنی می توانست آدمی نباشد که هر روز همی بود. می توانست غَلت بزند، داد بزند، جیغ بکشد، سُر بخورد، آدم برفی درست کند، با لگد آدم برفی دیگران را خراب کند، گلوله برفی پرتاب کند به سمت آشنا و ناآشنا، زنگ در خانه مردم را بزند و فرار کند و هزاران کار درست و غلط دیگر. می توانست گُم شود، بیگانه گردد در شهر، غریب شود با همه کس. من ید طولایی در همه این کارها داشتم. خودم را هلاک می کردم. می کُشتم خودم را و دوباره زنده گی می بخشیدم. این ها مرا آماده می کرد تا برای میعادگاه مهیا گردم. من پس از یک روز گَشت و گُذار بی همتا و بی آدم بودگیِ روزمره، خسته و کوفته و بی رمق به خانه باز می گشتم. کز می کردم کنج اُتاق و پاهای بی حس ام را می فشردم و سلول های پوست ام با شتابی توصیف ناپذیر، گرما جذب می نمود. بخاریِ داغ که بین دیوار و خود، کنجی دنج ساخته بود، بر من داغ می نواخت. بعد همان گونه که جمع شده بودم به حالت افقی در می آمدم و چشمان ام کم کم سنگین و سنگین تر می شد. در خلوتکده ام در برابر خواب ایستادگی می نمودم. چشمان ام بسته بود امّا هنوز با حواس پنجگانه ام، گرگ و میشِ خواب و بیداری را حس می نمودم. تا اینکه چادری روی مرا می گرفت و مرا محسور می ساخت و روح مرا به آزادی، به میلی از رهایی ابدی رهسپار می نمود. صدای قدم های آهسته ای که جهد و کوششی در آن، برای بیدار نکردن من نهفته بود و هنری تام برای گستردن آن بر روی ام، با تلاشی برای بر هم نزدن آن حال خوش من. بوی اش که به مشام ام می رسید دیگر مست می شدم و از خود بی خود و رها. بوی او به چادر اش چسبیده بود حتی اگر با وسواس هزاران بار آن را می سابیدی. این بو برای این بود که مرا دیوانه کند و خواب، و این اوج خوشبختیِ سپید در پیش و پِی و پَس آن مکث ها و تأخیرهای سیاه بود. 

 

زهی

صبحی

که

او

آید

نشیند

بر

سر

بالین

 

تو چشم از خواب بگشایی ببینی شاه شاهانی ...!

«مولانا»

۱۲ اسفند ۹۹ ، ۱۸:۲۰
مهرداد کاظمیان

در طول امروز برای بار پنجم و در طی چند وقت اخیر شاید برای بار صدم آن انیمیشن کارتونی را دیدی و هر بار، با چنان شور و اشتیاق و تمرکز و دقتی که گویی یک شیدای خوره فیلم یا یک منتقد فیلم های آوانگارد، به نظاره و تماشای یگانه اثر فاخر تاریخ سینمای بشریت نشسته است. هر بار با انگشتِ اشارهِ کوچیکت، در مجاورتِ جایگاهِ امپراتوری ات می کوبی و این افتخار را نصیب ام می کنی تا در جوارت به تماشای این شاهکارِ درخشانِ فرازمینی بنشینم. تمامی ثانیه های تبسم، تعجب، تأثر، تألم، تلذذ و تأمل تو را به یاد خود سپرده ام و می دانم که در آن دم، اگر در بازخوردها با تو همسو نشوم، با نگاهی معصومانه مرا فرا می خوانی به فراخوان حادّ تمامی احساسات و عواطف بشری. نمی دانم که تو با کودکی ات، مرا به سخره گرفته ای یا زندگی را و یا توأمان. امّا می دانم که توأمان، زندگی و دُرشت مردانی خُرده خِرد در صنعا و دمشق و بغداد و نیجریه و سومالی و سودان، کودک و کودکی را به سخره گرفته اند. امّا چه می توانم کرد؟ چه کنم که اینجا که منم، مرا نیز به تمسخر گرفته اند؟ چه کنم که مرا نیز به محاق نشانیده و کشانیده اند؟ می دانی! نم نمک، زمستان دارد به پایان می رسد، امّا انگار برای من دارد آغاز می شود. من دارم ذره به ذره به سردترین نقطه جغرافیایی روحم نزدیک می شوم، سیاه چالی که هر چه در آن فرو می روی تاریک و تاریک تر می شود، سیاه ترین سیاهی ای که در مسیر بی نهایت افتاده است. تن ام به اندازه تمامی تاریخِ انباشتهِ بشر خستگی دارد، تاریخی ترین خسته گیِ خسته ای که دورِ بی پایانِ خسته گی اش را هر روز به رُخِ تمامی کروی های کره زمین می کشد.

امشب، هزارمین هزار و یک شبِ شب هایِ مشرقی را برایت روایت کردم. و تو چنان شیفته و دلداده، همه چَشم بودی و همه گوش که کم حوصله گی و ناشکیبایی مرا مستور داشتی. مرا ببخش که شامگاه فردا، هزار و یکمین قصه تکراری همراه با غصه را برایت واگویه می کنم. راستش، نمی دانم تو به خاطر تسکین رنج و خستگی من، به خاطر فرو نریختن آنچه بدان تظاهر می کنم و نیستم، به خاطر خودت، به خاطر خدا، ادای عطش شنیدن را در می آوری و بدان تظاهر می کنی یا واقعا از این مسخره ترین تکرارِ تکراری ترین قصه های تاریخ لذّت می بری. شاید تمامی اجزاء شنوایی ات در تلاشی ستایش انگیز، شاید تمامی سلول های صورت ات در وحدتی مثال زدنی، در تقلایی وصف ناشدنی، بدان سو می روند تا چهره ای بسازند که از آن عطش می روید و امید. امّا به هر حال، من باید روزی از تو طلب بخشش و مغفرت نمایم؛ من که می دانم، من که می دانستم چه فاجعه و جنایتی در حال رُخ دادن بود. من که می دانم، من که می دانستم این روایت های تکراری و مبتذل چه بر سر روح و جان تو آوار می نمود. «شده ام مانند نقاشی فرشته نو (Angelus Novus)، با چنان چهره ای که گویی هم اینک در شُرف روی برگرداندن از چیزی ام که با خیرگی سرگرم تعمق در آن ام. چشمانم تیره، دهانم باز و بال هایم گشوده است. چهره ام رو به سوی گذشته دارد. به فاجعه ای واحد می نگرم که بی وقفه مخروبه بر مخروبه تلنبار می کند. سر آن دارم که بمانم ... آنچه را که خُرد و خراب گشته است، مرمّت کنم ... امّا طوفانی ... در حال وزیدن است و با چنان خشمی بر بال های من می کوبد که دیگر یارای بستن آن ها را ندارم. این طوفان مرا با نیرویی مقاومت ناپذیر به درون آینده ای می راند که پشت بدان دارم- در حالیکه تلنبار ویرانه ها روبه روی من سر به فلک می کشد» (اقتباس از والتر بنیامین، درباره زبان و تاریخ).

گفته بودند نوبت تو هم فرا می رسد. آن ها در پیوندی نامیمون و نامبارک، زوال و نابودی مرا رقم می زدند؛ کَسانی در قبای عشق، کسانی در لوای نفرت؛ کسانی در هیمنه دوست، کسانی در پیکره دشمن. آن ها بی خبرِ از هم، امّا همگام و همراه، مرا به ویرانه گاه ابدی هیچی و پوچی رهسپار می شدند. من روزی با حیرت و ظن، با تردید و امید بر ویرانه ها نگریستم. بر فراز تلّی از آن ها؛ امّا استوار و پابرجا. سر آن داشتم که بمانم و آنچه را که خُرد و خراب گشته بود مرمّت نمایم. گفته بودند نوبت تو هم فرا می رسد. با آمیزه ای از عشق و نفرت مرا به اجبار به سوی آینده ای نامعلوم روانه کرده اند. من امّا روزی، شاید خیلی دور شاید خیلی دیر، باز می ایستم و بر ویرانه ها بازخواهم گشت. من حتی شده خود را به نابودی کشانم، بر نابودی ها باز خواهم گشت. راستی  نوبت تو هم فرا می رسد. تو چه خواهی کرد؟    

۰۱ اسفند ۹۹ ، ۲۰:۳۶
مهرداد کاظمیان

 

انسان امروزی تقریبا یک سوم از زمان زندگی روزمره خود را در محیط کار می گذراند. اگر ذهن مشغولی های پس از آن را نیز در نظر بگیریم، بخش قابل توجهی از حیات ما به فضای کار و حواشی پیرامون آن پیوند می خورد. بدین ترتیب، محیط کاری هر فرد، عرصه ای مهم و غیرقابل انکار از زندگی او را شکل می دهد. از طرفی دیگر، روابط و ساختار حاکم بر فضای کاری سازمان ها و ادارات دولتی، بنگاه های خصوصی، تعاونی ها، شرکت ها، مؤسسات و ...، سطح توسعه یافتگی فرهنگی، اجتماعی و سیاسی یک کشور را بازنمایی می کند. بنابراین، بررسی آسیب شناسانه روابط و ساختار حاکم بر فضای کاری، نظام منافع و مناسبات نفوذ و قدرت در سیستم بوروکراسی می تواند برای ادبیات توسعه کشور راهگشا باشد. این متن نمونه ای تحلیلی می باشد و بر سازمان یا ارگانی خاص انطباق کامل ندارد، بل، تنها وجهی از وجوه و دریچه ای از دریچه های گشوده بر این عرصه را با نگاهی بر آراء هانا آرنت، فیلسوف آلمانی کنکاش می نماید.

 

 

هانا آرنت احساسی نوستالژیک به جهان باستان داشت، آنجا که انسان می توانست آزادانه در حوزه عمومی فعالیت کند و یگانگی و کثرت خویش را تبلور بخشد. از این رو، آرنت آسیب شناس تمدن مدرن اروپایی است. او با نقد لیبرالیسم و سوژه محوری تمدن غربی به دنبال یک آرمانشهر بود. پرسش و دغدغه اصلی آرنت، وضعیت و هستار انسان است. انسان آرنتی، انسانی «عمل ورز» است تا «نظرورز». او انسان را حیوان عمل ورزی می داند که در جهان، هستن را تجربه می کند. در اندیشه آرنت، پراکسیس مقدم بر تئوری یا طرح می شود و آرنت دلبسته به حیات فعال تلاش می کند آن را در مقابل حیات نظری و تأملی زنده کند.

 

 

هانا آرنت سه وجه فعالیت بشر را از هم تمیز داده، که عبارتند از: زحمت یا تقلا (Labor)، کار (Work) و عمل (Action).  

 

 

·        زحمت تمامی کنش هایی را شامل می شود که انسان برای دوام و تداوم بقای خویش انجام می دهد و به تمامی تابع ضروریات و نیازهای زیستی انسان است. آرنت انسان را در این وضعیت، «حیوان تلاشگر» می نامد که همانند حیوانات تابع ضرورت است. در زحمت هدف چیزی جز رسیدن به آسایش و آرامش زیستی نیست. زحمت فعالیتی معنابخش نیست بلکه کنشی است معطوف به جسم و جان و بر این اساس تنها مختص انسان نیست چرا که حیوانات هم تغذیه و تولید مثل می کنند. زحمت ترکیبی از ضرورت و بیهودگی است و دور فاسد تولید و مصرف در آن تکرار می شود.

 

 

·        پس از زحمت و در مرتبتی بالاتر، آرنت کار را قرار می دهد که در آن نیز نسبتی با طبیعت قرار دارد. در کار انسان مواد اولیه و ماده خام مورد نیاز خود را از جهان پیرامون خویش أخذ می کند و با صرف ذوق و خلاقیت و دستکاری در آن، شیء جدیدی تولید می کند که از حیث صورت و ماده از طبیعت اولیه آن متفاوت است. آرنت برای تمایز این نوع فعالیت از دیگر صور کنش انسانی، از اصطلاح «انسان سازنده» بهره می جوید. حاصل کار انسان به این معنا وسایل، ابزارها، صنایع، تکنولوژی، آثار هنری و ... است؛ یعنی چیزهایی که بر طبیعت افزوده می شود. بدین سان، آدمی با کار و کوشش از طبیعت خارج می شود و جهانی انسانی می سازد. بنابراین، کار را می توان فعالیت تمدن ساز بشری تعریف کرد.

 

 

·        آرنت، عمل را عالی ترین نوع فعالیت انسان می دانست. به عقیده وی عمل وجوهی تجربی از زندگی آدمی را در بر می گیرد که با آزادی در ارتباط است و در عمل است که انسان ها خود را به منزله افرادی بی همتا آشکار می سازند. عمل تنها فعالیتی است که مستقیما میان انسان ها جاری است، بدون آن که اشیاء یا مواد در آن دخیل باشند.

 

 

***

 

 

در قلمرو زحمت یا تقلا، هدف رفع نیازهای زیستی، زنده بودن و یک نوع آسایش اولیه زیستی است. تقلا و زحمت از دیدگاه آرنت آغاز و پایان ندارد، یک نوع فعالیت تکراری است. انسان ها در این قلمرو مانند حیوانات تابع ضرورت های زیستی یا طبیعی هستند. شاید به همین دلیل، دیدن صحنه آشغال گردی یک انسان برای ما تأثر برانگیز است؛ انسانی که در میان آشغال ها به دنبال رفع ابتدایی ترین نیاز زیستی خود می باشد. همه ما نسبتا بیش و کم در این قلمرو بوده و هستیم. انسان در قلمرو زحمت پوچ، بی دنیا و بدون قصه است. انسانی که در سطح خورد و خوراک، خواب، لباس، مسکن، پوشاک، کرایه منزل و مانند این ها نگه داشته شود، به یک موجود بیهوده مبدل گشته و دیگر یک انسان نیست بلکه در این قامت تبدیل به یک حیوان خواهد شد. بدین ترتیب، آرنت با تأکید بر عنصر خلاقیت، انسان را وارد قلمرو والاترِ کار می کند. در قلمرو کار هم آغاز وجود دارد و هم پایان. در حالی که محصولات زحمت ناپایدار هستند و زوال می یابند، محصولات کار دارای عمر و دوام بیشتری هستند و اگر چه زحمت با درد و رنج همراه است، در کار نوعی خرسندی و احساس رضایت وجود دارد. اما در عصر مدرنیته امروزی که به سلطه ماشین بر انسان رسیده است، در واقعیت چیزی به اسم کار را به ندرت می توان یافت. و دلیل آن این است که دیگر تفکر خلاقی وجود نداشته و انسان ها صرفا دکمه ها را فشار می دهند. آرنت معتقد است، دنیای مدرن انسان های بیشتری را در قلمرو تقلا و زحمت فرو برده و این همان چیزی ست که گابریل مارسل آن را آفت جهان مدرن می دانست. آفت جهان مدرن بدین معناست که ما در جهان مدرن دائما در حال از دست دادن انسان بودگی خود هستیم. به اعتقاد آرنت فقط در مرحله عمل است که می توانیم بفهمیم انسان بودن به چه معناست. عمل به معنی قصه گویی و سیاست ورزی ست. قلمرو عمل، همان قلمرو سیاست است که ما را تبدیل به انسان قصه گو می کند. عملِ سیاسیِ آزاد همیشه با دو چیز رابطه داشته است: یکی تولد و دیگری مرگ. وقتی انسانی در جهان متولد می شود، یعنی قصه تازه ای در حال خلق شدن است. تولد هر کودک یعنی آغازگری. به عنوان مثال، می توان پرسید، چرا در عصر حضرت موسی به دنبال کودکی می گشتند که گفته می شد شاید پادشاه شود؟ و دستور دادند آن کودک را پیدا کرده و بکشند؟ به دلیل اینکه تولد هر انسان به معنای این است که یک قصه گو متولد شده است و به همین دلیل است که حاکمان از کودکان می ترسیدند؛ در واقع، حاکمان از انسان های آغازگر می ترسیدند. از انسان هایی که می خواهند راه تازه ای نشان دهند. از انسان هایی که حرف تازه ای دارند. بدین صورت است که آرنت می گوید سیاست را پیش آدم هایی پیدا کنید که آغازگر هستند. از دیدگاه آرنت عمل یعنی آغازگری که پیوندی جدی با آزادی دارد. انسان های آغازگر، انسان هایی هستند که آزادند. انسان هایی هستند که آغاز دارند اما پایان ندارند و کنترلی بر اندیشه آن ها نیست. و اما عمل و سیاست همچنان در پیوند با مرگ است. زیرا آرنت معتقد بود، انسانی که بر این آگاه است که می میرد، باید به سراغ راه حلی رود که یونانی ها برای مردن داشتند: جاودانه شدن. و این جاودانگی با شعر گفتن با قصه گفتن و با خلق محصولات تازه رخ می دهد. به همین دلیل، قلمرو سیاست و قصه گویی بر عکس زحمت و کار است: آغاز دارد اما پایان ندارد.

 

 

***

 

 

سیاست گذاری های دولت در سال های اخیر، عملا کارکنان را بیش از پیش در قلمرو زحمت و تقلا فرو برده است. آئین نامه های مربوط به استخدام افراد به صورت قراردادی، پیمانی، آزمایشی و ... و تحت الشعاع قرار دادن امنیت شغلی آنان و همچنین قدرت گرفتن اداره های نظارتی از یک سو و به نابودی کشاندن انجمن های صنفی و سندیکاهای کارگری از دیگر سو به این وضعیت دامن زده است. همه ما در واقع آشغالگردهایی شده ایم که صرفا به دنبال رفع نیازهای زیستی اولیه خود هستیم، با این تفاوت که کت و شلوار به تن می کنیم و با پرستیژ و ظاهر فریبنده تری در قلمرو زحمت دست و پا می زنیم؛ اما باطن یک چیز است: انسان هایی که تنها برای رفع ابتدایی ترین نیازهای زیستی تقلا می کنند و باید دهان شان را ببندند تا از این حق خود نیز محروم نشوند. این آدم ها در بدو ورود گزینش می شوند تا مبادا انسان های قصه گو وارد ساختار شوند. و اگر احیانا تعدادی از این مرحله عبور کرده و وارد سیستم شدند، اداره های نظارتی کاملا آماده اند تا هرگونه آغازگری و قصه گویی را در نطفه خفه کنند. هر کس که دهانش را ببندد، قصه ای روایت نکند و آغازگری نداشته باشد به راحتی رسمی شده، ارتقاء پیدا می کند و در ساختار بالا و بالاتر می رود. اما آن ها که خلاقیت داشته، حرف تازه ای برای گفتن دارند و آمده اند تا روایت گری خود را آغاز کنند، به تدریج منزوی شده و از سیستم حذف می شوند. این موضوع به کارکنان ختم نمی شود بلکه دامان استادان دانشگاه، معلمان، کارگران و افراد شاغل در بخش خصوصی را نیز به سوی خود کشیده است. دیگر کسی قصه نمی گوید، دیگر کسی آغازگری نمی کند، دیگر کسی طرحی در نمی اندازد. همگی در تقلا و زحمت فرو رفته ایم و کارهای تکراری روزمره را به پیش می بریم. همانگونه که هانا آرنت می گوید، «عصر مدرن، عصر جامعه توده ای ست که در آن جامعه به مفهوم جدید آن ظهور خواهد کرد و حیوان تقلا کننده بر انسان صاحب اندیشه و کنش پیروز خواهد شد. از سوی دیگر مدرنیته عصر اراده بوروکراسی و ظهور توتالیتاریسم، خشونت و ارعاب است. وی معتقد است که مدرنیته فضای عمومی کنش و سخن را به نفع دنیای خصوصی و منافع خصوصی نادیده انگاشته است. مدرنیته عصر زوال انسان به عنوان حیوان سیاسی است، عصر نابودی سیاست و عمل و عصر نابودی تکثر و آزادی است».

 

 

 

 

 

پی نوشت:

 

 

چندی پیش یکی از انسان های قصه گو از سیستم اداری یکی از سازمان های دولتی خارج شد. این متن را تقدیم می کنم به آزادگی منش او. شاید روزی بتوانم قصه او را بازگو کنم. به امید آن روز.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

منابع:

 

 

Villa, Dana, (2000), HANNAH A RENT, Cambrige up, Londan

 

 

آرنت، هانا، انقلاب، ترجمه فولادوند، تهران (۱۳۶۱)

 

 

انصاری، منصور، هانا آرنت ونقد فلسفه سیاسی، تهران (۱۳۷۹)

 

 

احمدی، بابک، هایدگر و تاریخ هستی، تهران (۱۳۸۱)

 

 

بردشا، لی، هانا آرنت، ترجمه دیهیمی، تهران (۱۳۸۰)

 

 

فولادوند، عزت الله، خرد در سیاست، تهران، (۱۳۷۷)

 

 

سخنرانی دکتر مصطفی مهرآئین (1398) به مناسبت روز کارگر.

 

 

 

 

 

 

 

 

۰۱ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۴۵
مهرداد کاظمیان

 

... صد و شصت روز از زادروز مهرسام می گذرد و ما آنچنان به او خو گرفته ایم که انگار روزی نبوده است که نباشد. گویی از ازل تا به ابد، از تبار ما، در دمادم لحظات مان وجود داشته است و حضور. بدین سان، او همهنگام، دیرینه و نوظهور، بر تمام وجوه زندگی ما پرتوئی بی بدیل گسترانیده است. همزیستی با او، پاسداری و مراقبت اش گاه بسیار دشوار و طاقت فرسا و در عین حال شور انگیز و شگفت آور بوده است. گاهی راه گشودن به دنیای کوچک و در عین حال فراخ اش، پیوند خوردن با گنجینه پر رمز و راز کودکی اش و رمزگشائیِ رمزگانِ چیزهایی که بی هیچ بیانی طلب می کند، جان آدم را به لب می رساند؛ تقلایی مدام و بی وقفه که البته رو به ملال نیست. من در این صد و شصت روز نتوانسته ام به سان گذشته کتاب بخوانم، متن بنویسم، در میتینگ های سیاسی و جلسه های بحث و گفتگو شرکت کنم، تئاتر و سینما بروم، فراغت ام را با دوستانم بگذرانم و الخ. اما این ها زیباترین محدودیت ها برای تجربه حس پدری ست. حسی که وقتی می آید، حسِ فرزند بودن خودت را تا اعماق وجودت می ماسد. این روزها، بیش از هر زمان دیگری، قدر پدرم را و مادرم را می دانم و می دانم و می دانم و آئینه حسرت رُخ به رُخ، بر من بازتابیده می شود که چرا عمری را به غفلت گذرانیده و آنگونه که شایسته وجودشان بوده، قدردان و سپاسگزار نبوده ام و آنطور که باید و به وقت آنان را سراغ نگرفته ام. ما واقعیت معیشت و زیست را برای مهرسام فراتر از وُسع و امکان مان و فروتر از ایده آل ها، آرزوها و مطلوب هایمان گسترانیده ایم؛ همانگونه که آنان برای ما گسترانیده بودند. من می باید تجلی آمال تحقق نیافته مادر و پدر می بودم؛ حال او باید، تجلی آمال و آرزوهای چند نسل باشد. هر چند، شاید این خودخواهانه به نظر رسد که آینده ای را برای او ترسیم کرده و بهر اینکه تحقق اش بخشد، بالا و پایین اش کنم اما طرفه اینکه او نیز اگر نخواست، به دیگری انتقال اش دهد!

 

 

این اولین نوروزی ست که مهرسام در کنار ماست و ما آنچنان به او خو گرفته ایم که انگار روزی نبوده است که نباشد.

 

۰۱ فروردين ۹۸ ، ۱۵:۳۳
مهرداد کاظمیان

 

«بنا به اندیشه سیاسی اسلاوی ژیژک، حکومت های ایدئولوژیک دو گونه دشمن دارند: یکی کسانی که ایدئولوژی را خیلی جدی می گیرند و معتقدند باید صفر تا صد آن را رعایت کرد و دوم گروهی که کاملا ایدئولوژی را رد می کنند و به مخالفت مستقیم با آن می پردازند. حکومت های ایدئولوژیک کسانی را دوست دارند که در میانه قرار می گیرند. کسانی که ایدئولوژی را به طور جدی اجرا نمی کنند و در مخالفت با آن هم خیلی جدی نیستند». من می خواهم با تأسی از این مقوله از اندیشه سیاسی ژیژک، بخشی از ساختار اداری کشور را تحلیل نمایم. هر آینه، پر واضح است که این یک نمونه تحلیلی خواهد بود و شاید بر هر ساختاری کاملا منطبق نیفتد.

 

اگر مجموعه قوانین، قواعد و مقررات اداری را به مثابه ایدئولوژی در انگاره های ژیژک در نظر بگیریم، ساختاری سازمانی که بر پایه ای غیر از شایسته سالاری و شایسته گزینی بنا نهاده شده باشد، دو گونه دشمن خواهد داشت: اول، کسانی که قوانین و مقررات را بسیار جدی می گیرند و بر اجرای تام و تمام آن تأکید دارند. و این بدین دلیل است که اگر قوانین خیلی جدی گرفته شود، مشروعیت ساختار فعلی زیر سوال خواهد رفت و بنابراین آئین نامه ها و مقررات باید وجود داشته باشد اما کسی نباید تا بدین حد آن ها را به جدّ پیگیری نماید. آن ها صرفا زینت بخش سیستم هستند و مایه اعمال قدرت و نه بر علیه قدرت. این ها کسانی هستند که در هر حوزه به دنبال اجرای کامل قوانین و مقررات بوده و معتقدند تمامی ارکان ساختار باید در برابر قوانین و مقررات پاسخگو باشند. در حالی که چنین سیستمی اینگونه جدی گرفتن کامل را نخواهد پذیرفت. دوم، کسانی که قوانین و مقررات و نظم موجود را تماما رد می کنند. و این بدین دلیل است که در اینصورت موجودیت ساختار فعلی زیر سوال خواهد رفت و همچنین موجودیت قدرتی که به وسیله انتخابِ گزینشیِ مقررات، اعمال می گردد. اینها کسانی هستند که مثلا فکر می کنند اگر ساختار بر قوانین و مقررات انطباق کامل ندارد، آن ها نیز می توانند سر وقت سر کار نیایند، نامه های اداری را پاسخ نگویند، در جلسات حضور نیابند، در ساعات اداری امور غیر اداری خود را پیگیری نمایند و ... . در حالی که ساختار نادیده گرفتن تام و تمام را نیز تاب نمی آورد.

 

بدین ترتیب است که ساختارهای اداریِ ویژه پرور و حامی گزین، میان مایگان را خواهند پسندید. انسان های میانه ای که هر جا ساختار بخواهد قوانین و مقررات را جدی گرفته و هر کجا ساختار تشخیص دهد، از جدی گرفتن آن ها صرف نظر می کنند. میان مایگان در ساختار اداری به تجربه می آموزند که چگونه در هر مهلکه ای راه میانه را جستجو کرده و بیابند. آن ها به تدریج خواهند آموخت که چگونه می توان نان را به نرخ روز خورد. بنابراین، توسعه اداری و در نتیجه توسعه کشور دو دشمن اساسی خواهد داشت: اول بی مایگان (کسانی که قوانین و مقررات را کلا جدی نمی گیرند) و دوم میان مایگان.

 

 

 

پی نوشت:

این متن با الهام از تحلیل مصطفی مهرآیین نوشته شده است.

 

 

 

۲۴ اسفند ۹۷ ، ۱۳:۰۵
مهرداد کاظمیان

 

... راستش گاهی آنقدر چیزی خوره ذهنت می شود که می خواهی جایی فریادش زنی، با رهگذری درد و دل کنی، تداعی کنی میل های بی کرانه ات را، پای پوشی به تن کنی و راه بی پایانی را آغاز، مسخ شوی به سنگی، چوبی، برکه ای و یا قطره آبی که فرو می ریزد از گوشه چَشمی. من اما می نویسم. می نویسم و مچاله می کنم و می سپارمش به باد، یا به آبی روان و یا به تاریخ های نانوشتهِ سر به مُهر. گاهی اما هر چه دور اش می کنم، هر چه می رانم اش، می چرخد و می چرخد و باز می گردد سر جای نخستین اش. این داستان هزار و یک شبِ یک ذهنِ مالیخولیایی ست ... . «شاید به تکانه های عصبی یک ذهنِ بی رمق که از تو حرفی، کلامی، پاسخی می خواهد، باید چیزی بیش از کلیشه هایِ نخ نمایِ یک ملت گفت. شاید به محرکی که بر تو فرود می آید و زخمی ات می کند و روح و جانت را می خورد، چیزی بیش از آنچه انتظارش را دارد، باید گفت. و شاید به نقش هایِ ژولیدهِ یک خیال، به آشفتگی های یک شخصیت، به در هم بودگی یک پندار، چیزی جز هیچ نباید گفت». گاهی شاید سکوت مرهمی باشد بر زخمِ زبان هایِ مسلول و آهخته. آری مردم، این است داستان هزار و یک شبِ یک ذهنِ مالیخولیایی... .

(با الهام از یکی از متن های سهند ایرانمهر)

 

 

 

۱۸ دی ۹۷ ، ۱۷:۰۱
مهرداد کاظمیان