فضای اجتماعی

فضای اجتماعی

آنچه نوشته ام بیش از هر چیز دیگری درباره من خواهد گفت.

کانال ارتباطی:
kazemian.mehrdad@gmail.com

سه شنبه, ۱۲ اسفند ۱۳۹۹، ۰۶:۲۰ ب.ظ

زهی صبحی که او آید

درست همان دَم که گمان می بری خوشبختی به تو رُخ نموده است و تو را غرقه، نگون بختی نَم نَمک بی آن که ذرّه ای حس اش کنی، سراسر وجودت را مَسخ می کند و بیگانه ای چونان از تو سر بر می آورد که بانگ تو را به عَرش می رساند که تو نه آنی، لکن او با تمامیت خواهی، تمامی تو را در آغوش کشیده است و تو را بدین فرا می خواند که بدان خو کنی. امّا، در آن دَم که تو پنداری در عالم هستی شوربخت ترینی، در دَمادَم لحظه های زندگی کور سو های نور و امید با وقفه هایی کوچک و بزرگ بر تو می تابد، امّا تو چنان شتابزده ای و ناشکیبا و البته زیاده خواه که آن ها را به هیچ انگاری و گذر عُمر را در کنکاشِ هیبتی عظیم و بی بدیل از خوشبختی به بیهودگی و بی ثمری می گذرانی. امّا چه حاصل که زمانی به ارزش کور سو ها و رَمزِگانی مُستترِ از خوشبختی در آن ها پی می بری که از موعود، موعدی گذشته و زمان به تنگ آمده است. تازه می فهمی که همان مکث ها و تأخیرها، ابزار و ادواتِ نسبتیِ ایماء و اشاره برای فهماندن لحظه های نیک بختی و کامیابی، در پیش و پِی و پَس، به تو بوده است؛ امّا دو صد آه و واه و یک هزار افسوس. بدین منوال اند، آنجا که حس می کنی با جمع ترینی (در تضاد با تنها ترین)، دارا ترینی، قدرتمند ترینی، والامقام ترینی، پرمنزلت ترینی و هزاران هزار، «ترینِ» دیگر. 

تجربه های تلخ آدمی را صیقل می زند و خاطره های خوب انسان را جَلا می دهد. امّا آن و این صرفا نمی گذرند، آنگونه که عوام می گویند و اینگونه که خواص تصدیق می نمایند. آن ها زخم می زنند و این ها التیام می بخشند امّا زخم ها کاری ترند و عمیق و ماندگار.      

***

چشمان اش بغض داشت و لبخند. از نگاه او، خشن ترین گره های در هم تافته ی جان من و دریچه ای به روی احساسی فرازمینی، از روحِ زمختِ من گشوده می شد. او با چشم هایش به من نگاه می کرد؛ من نگاهم را می دزدیدم امّا او با هارمونیِ جسم و روح اش نگاه اش را به جان و دل ام رسوخ می داد. در همه حال، باید بین من و او پیوندی ناگسستنی، جسمی و روحی، برقرار می بود. در آستانه شب باید دست های نحیف کوچکم را روی صورت او می گذاشتم تا چشمانم با خفتن مصالحه می نمود. حاضر بودم از تماس با تمامی چیزهای دنیا محروم می شدم امّا دستان ام اتصالی دائمی به صورت اش می یافت. احساس اتصالی دائمی به سرچشمه جوشش آرامش و آسایش و امنیت؛ آن احساسی که به هیچ صورت نوشتنی نیست. درنوردیدن حرف ها، واژه ها و ایماژها برای بیان برخی احساسات و عواطف بی حاصل ترین کار دنیاست و این قطعا یکی از آن هاست. او پناهگاه امن من بود و من گریزگاه وی از غم تنهایی و بی کسی و غربت. می توانید درک کنید، من هم می بایست کمی خود بزرگ بینی می داشته باشم. آن روزها ناآرام بود و عصبی؛ همچنان که هنوز هم. امّا گویی سحری در درونش، نیرویی باوقار و درخور ستایش، آن بخش ناآرام جانش را آرام آرام به کنجِ وجودش رانده و به تظاهرِ به آرامش ترغیب اش می نمود. او هیچگاه به قدرت آرامش دهی و رهایی بخشی خود پی نمی برد یا شاید به آن اذعان نمی نمود. هر چه روزها از پی روزها و سال ها پسِ سال ها گذشت، چونان چشمه ای که رو به خشکی می نهاد، از آن اکسیر بی بدیل خود کاست و بر دیگران عطا نمود. گویی عهدی دیرین با وی بسته بودند که باید متاع آرامش از خود بکاهد و بر دیگران بیفزاید.

***

کَسان اینگونه بودند که در روزهای سردِ برفی، دست به دعا و به دامان اولیاء می شدند که به مکتب و مدرسه نروند و در رختخوابِ لخته لخته شده و چرک گرفته و البته گرم و زیر آن پتوهای سنگین ملحفه دار که مرکزِ ثقلِ نفوذِ خواب بر جان آدمی بود، روزگار بگذرانند تا بالاخره پرتوهای آفتابِ حیات بخش ابرهای سیه و سفید برفی را شرحه شرحه نموده و بر آن فائق آید و شعشعهِ هستی بخش خود را بر سرزمینِ سرد بگستراند. من امّا تمایل و تمنّا داشتم که در آن روزها روانه مدرسه شوم و حتی اگر جارچی در بوق و کرنا می کرد که «آی کَسان بدانید و آگاه باشید که اَلیَوم همه جا تعطیل است و بسته»، چشم و گوشم، همه کور می شد و همه کَر، تا به هر نیرنگی شده از منزل خارج و به دنیای خارق العاده و شگفت انگیز سرزمین پوشیده از برف قدم بگذارم. آن روزها، در روزهای برفی، آدمیزاد می توانست آدم نباشد؛ یعنی می توانست آدمی نباشد که هر روز همی بود. می توانست غَلت بزند، داد بزند، جیغ بکشد، سُر بخورد، آدم برفی درست کند، با لگد آدم برفی دیگران را خراب کند، گلوله برفی پرتاب کند به سمت آشنا و ناآشنا، زنگ در خانه مردم را بزند و فرار کند و هزاران کار درست و غلط دیگر. می توانست گُم شود، بیگانه گردد در شهر، غریب شود با همه کس. من ید طولایی در همه این کارها داشتم. خودم را هلاک می کردم. می کُشتم خودم را و دوباره زنده گی می بخشیدم. این ها مرا آماده می کرد تا برای میعادگاه مهیا گردم. من پس از یک روز گَشت و گُذار بی همتا و بی آدم بودگیِ روزمره، خسته و کوفته و بی رمق به خانه باز می گشتم. کز می کردم کنج اُتاق و پاهای بی حس ام را می فشردم و سلول های پوست ام با شتابی توصیف ناپذیر، گرما جذب می نمود. بخاریِ داغ که بین دیوار و خود، کنجی دنج ساخته بود، بر من داغ می نواخت. بعد همان گونه که جمع شده بودم به حالت افقی در می آمدم و چشمان ام کم کم سنگین و سنگین تر می شد. در خلوتکده ام در برابر خواب ایستادگی می نمودم. چشمان ام بسته بود امّا هنوز با حواس پنجگانه ام، گرگ و میشِ خواب و بیداری را حس می نمودم. تا اینکه چادری روی مرا می گرفت و مرا محسور می ساخت و روح مرا به آزادی، به میلی از رهایی ابدی رهسپار می نمود. صدای قدم های آهسته ای که جهد و کوششی در آن، برای بیدار نکردن من نهفته بود و هنری تام برای گستردن آن بر روی ام، با تلاشی برای بر هم نزدن آن حال خوش من. بوی اش که به مشام ام می رسید دیگر مست می شدم و از خود بی خود و رها. بوی او به چادر اش چسبیده بود حتی اگر با وسواس هزاران بار آن را می سابیدی. این بو برای این بود که مرا دیوانه کند و خواب، و این اوج خوشبختیِ سپید در پیش و پِی و پَس آن مکث ها و تأخیرهای سیاه بود. 

 

زهی

صبحی

که

او

آید

نشیند

بر

سر

بالین

 

تو چشم از خواب بگشایی ببینی شاه شاهانی ...!

«مولانا»

۹۹/۱۲/۱۲
مهرداد کاظمیان

طرح نوشته