فضای اجتماعی

فضای اجتماعی

آنچه نوشته ام بیش از هر چیز دیگری درباره من خواهد گفت.

کانال ارتباطی:
kazemian.mehrdad@gmail.com

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مهرسام» ثبت شده است

در طول امروز برای بار پنجم و در طی چند وقت اخیر شاید برای بار صدم آن انیمیشن کارتونی را دیدی و هر بار، با چنان شور و اشتیاق و تمرکز و دقتی که گویی یک شیدای خوره فیلم یا یک منتقد فیلم های آوانگارد، به نظاره و تماشای یگانه اثر فاخر تاریخ سینمای بشریت نشسته است. هر بار با انگشتِ اشارهِ کوچیکت، در مجاورتِ جایگاهِ امپراتوری ات می کوبی و این افتخار را نصیب ام می کنی تا در جوارت به تماشای این شاهکارِ درخشانِ فرازمینی بنشینم. تمامی ثانیه های تبسم، تعجب، تأثر، تألم، تلذذ و تأمل تو را به یاد خود سپرده ام و می دانم که در آن دم، اگر در بازخوردها با تو همسو نشوم، با نگاهی معصومانه مرا فرا می خوانی به فراخوان حادّ تمامی احساسات و عواطف بشری. نمی دانم که تو با کودکی ات، مرا به سخره گرفته ای یا زندگی را و یا توأمان. امّا می دانم که توأمان، زندگی و دُرشت مردانی خُرده خِرد در صنعا و دمشق و بغداد و نیجریه و سومالی و سودان، کودک و کودکی را به سخره گرفته اند. امّا چه می توانم کرد؟ چه کنم که اینجا که منم، مرا نیز به تمسخر گرفته اند؟ چه کنم که مرا نیز به محاق نشانیده و کشانیده اند؟ می دانی! نم نمک، زمستان دارد به پایان می رسد، امّا انگار برای من دارد آغاز می شود. من دارم ذره به ذره به سردترین نقطه جغرافیایی روحم نزدیک می شوم، سیاه چالی که هر چه در آن فرو می روی تاریک و تاریک تر می شود، سیاه ترین سیاهی ای که در مسیر بی نهایت افتاده است. تن ام به اندازه تمامی تاریخِ انباشتهِ بشر خستگی دارد، تاریخی ترین خسته گیِ خسته ای که دورِ بی پایانِ خسته گی اش را هر روز به رُخِ تمامی کروی های کره زمین می کشد.

امشب، هزارمین هزار و یک شبِ شب هایِ مشرقی را برایت روایت کردم. و تو چنان شیفته و دلداده، همه چَشم بودی و همه گوش که کم حوصله گی و ناشکیبایی مرا مستور داشتی. مرا ببخش که شامگاه فردا، هزار و یکمین قصه تکراری همراه با غصه را برایت واگویه می کنم. راستش، نمی دانم تو به خاطر تسکین رنج و خستگی من، به خاطر فرو نریختن آنچه بدان تظاهر می کنم و نیستم، به خاطر خودت، به خاطر خدا، ادای عطش شنیدن را در می آوری و بدان تظاهر می کنی یا واقعا از این مسخره ترین تکرارِ تکراری ترین قصه های تاریخ لذّت می بری. شاید تمامی اجزاء شنوایی ات در تلاشی ستایش انگیز، شاید تمامی سلول های صورت ات در وحدتی مثال زدنی، در تقلایی وصف ناشدنی، بدان سو می روند تا چهره ای بسازند که از آن عطش می روید و امید. امّا به هر حال، من باید روزی از تو طلب بخشش و مغفرت نمایم؛ من که می دانم، من که می دانستم چه فاجعه و جنایتی در حال رُخ دادن بود. من که می دانم، من که می دانستم این روایت های تکراری و مبتذل چه بر سر روح و جان تو آوار می نمود. «شده ام مانند نقاشی فرشته نو (Angelus Novus)، با چنان چهره ای که گویی هم اینک در شُرف روی برگرداندن از چیزی ام که با خیرگی سرگرم تعمق در آن ام. چشمانم تیره، دهانم باز و بال هایم گشوده است. چهره ام رو به سوی گذشته دارد. به فاجعه ای واحد می نگرم که بی وقفه مخروبه بر مخروبه تلنبار می کند. سر آن دارم که بمانم ... آنچه را که خُرد و خراب گشته است، مرمّت کنم ... امّا طوفانی ... در حال وزیدن است و با چنان خشمی بر بال های من می کوبد که دیگر یارای بستن آن ها را ندارم. این طوفان مرا با نیرویی مقاومت ناپذیر به درون آینده ای می راند که پشت بدان دارم- در حالیکه تلنبار ویرانه ها روبه روی من سر به فلک می کشد» (اقتباس از والتر بنیامین، درباره زبان و تاریخ).

گفته بودند نوبت تو هم فرا می رسد. آن ها در پیوندی نامیمون و نامبارک، زوال و نابودی مرا رقم می زدند؛ کَسانی در قبای عشق، کسانی در لوای نفرت؛ کسانی در هیمنه دوست، کسانی در پیکره دشمن. آن ها بی خبرِ از هم، امّا همگام و همراه، مرا به ویرانه گاه ابدی هیچی و پوچی رهسپار می شدند. من روزی با حیرت و ظن، با تردید و امید بر ویرانه ها نگریستم. بر فراز تلّی از آن ها؛ امّا استوار و پابرجا. سر آن داشتم که بمانم و آنچه را که خُرد و خراب گشته بود مرمّت نمایم. گفته بودند نوبت تو هم فرا می رسد. با آمیزه ای از عشق و نفرت مرا به اجبار به سوی آینده ای نامعلوم روانه کرده اند. من امّا روزی، شاید خیلی دور شاید خیلی دیر، باز می ایستم و بر ویرانه ها بازخواهم گشت. من حتی شده خود را به نابودی کشانم، بر نابودی ها باز خواهم گشت. راستی  نوبت تو هم فرا می رسد. تو چه خواهی کرد؟    

۰۱ اسفند ۹۹ ، ۲۰:۳۶
مهرداد کاظمیان

 

... صد و شصت روز از زادروز مهرسام می گذرد و ما آنچنان به او خو گرفته ایم که انگار روزی نبوده است که نباشد. گویی از ازل تا به ابد، از تبار ما، در دمادم لحظات مان وجود داشته است و حضور. بدین سان، او همهنگام، دیرینه و نوظهور، بر تمام وجوه زندگی ما پرتوئی بی بدیل گسترانیده است. همزیستی با او، پاسداری و مراقبت اش گاه بسیار دشوار و طاقت فرسا و در عین حال شور انگیز و شگفت آور بوده است. گاهی راه گشودن به دنیای کوچک و در عین حال فراخ اش، پیوند خوردن با گنجینه پر رمز و راز کودکی اش و رمزگشائیِ رمزگانِ چیزهایی که بی هیچ بیانی طلب می کند، جان آدم را به لب می رساند؛ تقلایی مدام و بی وقفه که البته رو به ملال نیست. من در این صد و شصت روز نتوانسته ام به سان گذشته کتاب بخوانم، متن بنویسم، در میتینگ های سیاسی و جلسه های بحث و گفتگو شرکت کنم، تئاتر و سینما بروم، فراغت ام را با دوستانم بگذرانم و الخ. اما این ها زیباترین محدودیت ها برای تجربه حس پدری ست. حسی که وقتی می آید، حسِ فرزند بودن خودت را تا اعماق وجودت می ماسد. این روزها، بیش از هر زمان دیگری، قدر پدرم را و مادرم را می دانم و می دانم و می دانم و آئینه حسرت رُخ به رُخ، بر من بازتابیده می شود که چرا عمری را به غفلت گذرانیده و آنگونه که شایسته وجودشان بوده، قدردان و سپاسگزار نبوده ام و آنطور که باید و به وقت آنان را سراغ نگرفته ام. ما واقعیت معیشت و زیست را برای مهرسام فراتر از وُسع و امکان مان و فروتر از ایده آل ها، آرزوها و مطلوب هایمان گسترانیده ایم؛ همانگونه که آنان برای ما گسترانیده بودند. من می باید تجلی آمال تحقق نیافته مادر و پدر می بودم؛ حال او باید، تجلی آمال و آرزوهای چند نسل باشد. هر چند، شاید این خودخواهانه به نظر رسد که آینده ای را برای او ترسیم کرده و بهر اینکه تحقق اش بخشد، بالا و پایین اش کنم اما طرفه اینکه او نیز اگر نخواست، به دیگری انتقال اش دهد!

 

 

این اولین نوروزی ست که مهرسام در کنار ماست و ما آنچنان به او خو گرفته ایم که انگار روزی نبوده است که نباشد.

 

۰۱ فروردين ۹۸ ، ۱۵:۳۳
مهرداد کاظمیان

 

مهرسام، پسر عزیزم

 

 

در این دم که این سطور را می نویسم، 7 روز از آن لحظه باشکوهی که دیده به جهان گشودی می گذرد و من همچنان هیجان زده و مات و مبهوت ام. تصمیم گرفته بودم بنویسم آنچه بر من گذشت و بر دیگرانی که ثانیه به ثانیه انتظار میلادت را می کشیدند اما ذوق و شوق حضورت، وجودت و بودنت مجالی برای نوشتن باقی نگذاشت. امروز که به ناچار برای مدتی از تو دور شده ام، فرصتی پیدا کرده ام برای نوشتن. نمی دانم گردش روزگار تو را و من را و ما را به کجا خواهد برد اما می توانم امیدوار باشم که شاید روزی این دلنوشته را بخوانی. می دانی این روزها روزمرگی ها، دغدغه ها و گرفتاری ها باعث شده است که کمتر ببینند، بخوانند و تفکر کنند. غم نان و معیشت، پندار را به محاق برده و کمتر کسی پیدا می شود که هنوز وبلاگ بخواند و این خوشبختانه یا بدبختانه اینجا برای من کُنجی فراهم نموده که گاهی، هراز گاهی با خود خلوت کنم. مدتی ست مطالعات خود را بر ادبیات توسعه متمرکز کرده ام. چیزهایی می خوانم، هر کجا که فرصتی باشد، حرف هایی می زنم  و اینجا متن هایی می نویسم.

 

 

می دانی جهان روز به روز رو به انحطاط می رود. سایه جنگ، قحطی و ویرانی گسترانیده می شود. زیست محیط رو به زوال می رود. دنیا جای بدتری می شود برای زیستن، برای بودن. درست در همین لحظه کودکان بسیاری قربانی می شوند، سلاخی می شوند و می میرند و من حالیا از ژرفنای وجود می فهمم که چه فاجعه ایست وقتی کودکی معصومانه چشم از جهان می بندد. این روزها، مام میهن نیز حال و روز خوبی ندارد. حاصل یک عمر زوال عقلانیت، کم خردی و بی تدبیری ما، خود را نمایان ساخته و ثانیه به ثانیه از منزلگاه خوش خط و خال توسعه دور ساخته است. ضعف سیاست گذاری و کیفیت پایین حکمرانی مردم را به خستگی و درماندگی رسانیده است. صاحبان زور و زر و تزویر تن به طرحی نو از اصلاحات اساسی ساختاری نمی دهند و همچنان بر سبک و سیاق پیشین خود پای می فشارند. دقیقا نمی دانم برای چه این چیزها را به تو می گویم؟ اصلا نمی دانم زمانی که تو این ها را می خوانی، جهان چگونه جایی شده است؟ بشر به کجا رسیده است؟ وطن به کدامین سو رفته است؟ ما به عقلانیت روی آورده ایم؟ قدم در راه توسعه گذاشته ایم؟

 

 

واقعا نمی دانم چرا این چیزها را به تو می گویم؟ مهرسام عزیزم، می دانی حدود 13 سال است که بیش و کم فعالیت مدنی و اجتماعی داشته ام و تا به اکنون اینگونه به استیصال و نا امیدی نرسیده بودم. در این 13 سال هیچ گاه آرام و قرار نگرفته و همواره کوشیده بودم تا دنیایی که در آن زندگی می کنم و زندگی می کنند، جای بهتری برای زیستن باشد؛ اما مدتی ست که امیدی برای بهبود در من جاری نبود. من به رخوت و سستی و نومیدی رسیده بودم و حس می کردم هیچ داعیه ای برای ادامه فعالیت وجود ندارد. می دانی آدمی زمانی که امیدش را از دست می دهد، به تحلیل می رود، فرو می ریزد و نابود می شود. گاهی وقت ها چیزهایی در زندگی هست که با تمام وجودت انتظار خواهی کشید تا هر چه زودتر تمام شود. چیزهایی خارج از تو که به جانت رخنه کرده است و جزئی از وجودت شده است. اما درست در همان جایی که کورسوی امیدی رخ می نماید و تو خسته از یک عمر دست و پا زدن حس می کنی دارد تمام می شود، دوباره سر باز می کند و روح و جانت را آشفته می کند. این ایام، روزهای آشفتگی من بود، روزهای خستگی و درماندگی. بسیاری بر من خُرده گرفتند که باید مجدانه تر انتظار آمدنت را می کشیدم. باید از ثانیه به ثانیه دمیده شدن روح در وجودت لذت می بردم و شادی ام را جار می زدم. باید لحظات ورودت به دنیا را ثبت می کردم، فیلم و عکس می گرفتم، فضا را سرشار از جشن و سرور می کردم و کارهایی از این دست. باید دم به دم در آن نه ماهی که در درون ژینا کِز کرده بودی، با تو حرف می زدم، ناز و نوازشت می کردم و می گفتم که دوستت دارم و انتظارت را می کشم. پسر عزیزم، قدر مادرت، ژینای مهربان را بدان. او به تنهایی جور ما را کشید. او مرا فهمید و گذاشت تا خودم با خودم کنار بیایم. مهرسام عزیزم، شاید من این کارها را نکرده باشم یا آنگونه که شایسته وجود تو و مادرت بود تلاش نکردم اما برایم مهم است که تو بدانی من هر آنچه را که در توان داشتم، انجام داده ام. برایم مهم است که بدانی درست از آن زمانی که زاده شدی، امیدی دوباره در دل من زنده شد. من خسته بودم و فرسوده و رنجور اما تو باور کن از زمانی که تو آمدی امیدی در من زبانه کشید تا باز تلاش کنم که دنیا جایی برای بهتر زیستن باشد، برای تو و کودکان زلالی چون تو ...

 

1

۰۹ آبان ۹۷ ، ۲۲:۲۱
مهرداد کاظمیان