فضای اجتماعی

فضای اجتماعی

آنچه نوشته ام بیش از هر چیز دیگری درباره من خواهد گفت.

کانال ارتباطی:
kazemian.mehrdad@gmail.com

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تولد» ثبت شده است

 

مهرسام، پسر عزیزم

 

 

در این دم که این سطور را می نویسم، 7 روز از آن لحظه باشکوهی که دیده به جهان گشودی می گذرد و من همچنان هیجان زده و مات و مبهوت ام. تصمیم گرفته بودم بنویسم آنچه بر من گذشت و بر دیگرانی که ثانیه به ثانیه انتظار میلادت را می کشیدند اما ذوق و شوق حضورت، وجودت و بودنت مجالی برای نوشتن باقی نگذاشت. امروز که به ناچار برای مدتی از تو دور شده ام، فرصتی پیدا کرده ام برای نوشتن. نمی دانم گردش روزگار تو را و من را و ما را به کجا خواهد برد اما می توانم امیدوار باشم که شاید روزی این دلنوشته را بخوانی. می دانی این روزها روزمرگی ها، دغدغه ها و گرفتاری ها باعث شده است که کمتر ببینند، بخوانند و تفکر کنند. غم نان و معیشت، پندار را به محاق برده و کمتر کسی پیدا می شود که هنوز وبلاگ بخواند و این خوشبختانه یا بدبختانه اینجا برای من کُنجی فراهم نموده که گاهی، هراز گاهی با خود خلوت کنم. مدتی ست مطالعات خود را بر ادبیات توسعه متمرکز کرده ام. چیزهایی می خوانم، هر کجا که فرصتی باشد، حرف هایی می زنم  و اینجا متن هایی می نویسم.

 

 

می دانی جهان روز به روز رو به انحطاط می رود. سایه جنگ، قحطی و ویرانی گسترانیده می شود. زیست محیط رو به زوال می رود. دنیا جای بدتری می شود برای زیستن، برای بودن. درست در همین لحظه کودکان بسیاری قربانی می شوند، سلاخی می شوند و می میرند و من حالیا از ژرفنای وجود می فهمم که چه فاجعه ایست وقتی کودکی معصومانه چشم از جهان می بندد. این روزها، مام میهن نیز حال و روز خوبی ندارد. حاصل یک عمر زوال عقلانیت، کم خردی و بی تدبیری ما، خود را نمایان ساخته و ثانیه به ثانیه از منزلگاه خوش خط و خال توسعه دور ساخته است. ضعف سیاست گذاری و کیفیت پایین حکمرانی مردم را به خستگی و درماندگی رسانیده است. صاحبان زور و زر و تزویر تن به طرحی نو از اصلاحات اساسی ساختاری نمی دهند و همچنان بر سبک و سیاق پیشین خود پای می فشارند. دقیقا نمی دانم برای چه این چیزها را به تو می گویم؟ اصلا نمی دانم زمانی که تو این ها را می خوانی، جهان چگونه جایی شده است؟ بشر به کجا رسیده است؟ وطن به کدامین سو رفته است؟ ما به عقلانیت روی آورده ایم؟ قدم در راه توسعه گذاشته ایم؟

 

 

واقعا نمی دانم چرا این چیزها را به تو می گویم؟ مهرسام عزیزم، می دانی حدود 13 سال است که بیش و کم فعالیت مدنی و اجتماعی داشته ام و تا به اکنون اینگونه به استیصال و نا امیدی نرسیده بودم. در این 13 سال هیچ گاه آرام و قرار نگرفته و همواره کوشیده بودم تا دنیایی که در آن زندگی می کنم و زندگی می کنند، جای بهتری برای زیستن باشد؛ اما مدتی ست که امیدی برای بهبود در من جاری نبود. من به رخوت و سستی و نومیدی رسیده بودم و حس می کردم هیچ داعیه ای برای ادامه فعالیت وجود ندارد. می دانی آدمی زمانی که امیدش را از دست می دهد، به تحلیل می رود، فرو می ریزد و نابود می شود. گاهی وقت ها چیزهایی در زندگی هست که با تمام وجودت انتظار خواهی کشید تا هر چه زودتر تمام شود. چیزهایی خارج از تو که به جانت رخنه کرده است و جزئی از وجودت شده است. اما درست در همان جایی که کورسوی امیدی رخ می نماید و تو خسته از یک عمر دست و پا زدن حس می کنی دارد تمام می شود، دوباره سر باز می کند و روح و جانت را آشفته می کند. این ایام، روزهای آشفتگی من بود، روزهای خستگی و درماندگی. بسیاری بر من خُرده گرفتند که باید مجدانه تر انتظار آمدنت را می کشیدم. باید از ثانیه به ثانیه دمیده شدن روح در وجودت لذت می بردم و شادی ام را جار می زدم. باید لحظات ورودت به دنیا را ثبت می کردم، فیلم و عکس می گرفتم، فضا را سرشار از جشن و سرور می کردم و کارهایی از این دست. باید دم به دم در آن نه ماهی که در درون ژینا کِز کرده بودی، با تو حرف می زدم، ناز و نوازشت می کردم و می گفتم که دوستت دارم و انتظارت را می کشم. پسر عزیزم، قدر مادرت، ژینای مهربان را بدان. او به تنهایی جور ما را کشید. او مرا فهمید و گذاشت تا خودم با خودم کنار بیایم. مهرسام عزیزم، شاید من این کارها را نکرده باشم یا آنگونه که شایسته وجود تو و مادرت بود تلاش نکردم اما برایم مهم است که تو بدانی من هر آنچه را که در توان داشتم، انجام داده ام. برایم مهم است که بدانی درست از آن زمانی که زاده شدی، امیدی دوباره در دل من زنده شد. من خسته بودم و فرسوده و رنجور اما تو باور کن از زمانی که تو آمدی امیدی در من زبانه کشید تا باز تلاش کنم که دنیا جایی برای بهتر زیستن باشد، برای تو و کودکان زلالی چون تو ...

 

1

۰۹ آبان ۹۷ ، ۲۲:۲۱
مهرداد کاظمیان

 

آن روز صبح، تاریک و روشن بود که بیدار شدم. بوی پاییز می آمد. عینکم روی میز نهارخوری بود. نمی دیدمش اما می توانستم فاصله اش را حس کنم، با تمام وجود. دستم را دور و بر می چرخاندم اما چیزی نبود. یک روتختی سبز، زرد یا شاید آبی، رنگ و رو رفته، شبیه یک نقاشی به سبک کوبیسم آنطرف روی زمین نقش بسته بود اما رمقی نداشتم تا برش دارم و روی خود بیندازم. خودم را جمع کردم تا کمی گرم شوم. پس از آن گرمای جان گداز، این نسیم نسبتا سرد دلچسب بود. اما افسوس که بوی پاییز می داد؛ بوی غم. شروع کردم به تداعیِ طرح هایی نیمه تمام؛ به جملاتی از یک کتاب، به نمایی از یک فیلم، به تصویری از یک آرمانشهر؛ به تکه تکه های طرحی از یک زندگی که باید آرام آرام، صبورانه، با متانت و فروتنی کنار هم چیده می شد. اما انگار دیر شده است، خیلی دیر. لحظه ها گذشته است و من در افکارم غرق شده ام. برخواستم به طرف آئینه رفتم. خطوط چهره ام عمیق تر شده بود. در همین چند هفته موهایی سپید روئیده بود. وقتی ناامیدی و ناتوانی در برابر تمام آنچه دارد اتفاق می افتد با احساساتی چون عشق، نفرت با دردهایی چون درد وطن و غم نان در هم می آمیزد، نابودت می کند. حالا دیگر یکی پیدا شده تا بگوید وقت تو تمام است. اما رسمش نبود اینگونه پایان یابد. کسی باید بیاید و کارهای نیمه تمام تو را تمام کند؛ کسی شاید از جنس تو. کسی شاید تکه ای از وجود تو؛ باید بیاید و تمامش کند. چکه چکه های باران به دریچه اتاق می زند و طرحی نو زاده می شود ...

 

 

 

۲۸ خرداد ۹۷ ، ۲۳:۳۶
مهرداد کاظمیان